+++گفتم:شما اسطوره ی کشور من هستید. آنوقت واقعا فکر میکنید که سربار این جامعه اید؟؟؟
+++گفت: بله...ما برای چیز دیگری جنگیدیم و یک چیز دیگر شد... برای این کشور جنگیدیم و حالا دارند از ریشه میسوزانندش... جنگیدیم تا پول های مردم بشوند کارخانه،بشوند مدرسه،اما حالا کو پول ها؟
جنگیدیم تا جوان ها جوانی کنند، اما حالا نگاه کن همین تخت بغلی من جوان 28ساله بستری است چون اگر بستری اش نکنند میرود دوباره خودش را به درخت دار میزند...گنده لات ها غارت میکنند و عین خیالشان نیست ومن که بدشانسی اوردم و شهید نشدم، باید گوشه ی این اتاق روز بشمارم تا یک روزی من هم بمیرم...
+++برایم تعریف کرد از شهادت دوستانش...گفت باهم سیگار میکشیدیم و میخندیدیم... یکهو احساس کردم یه چیزی توی صورتم پاشید و وقتی نگاه کردم دیدم گلوله از بالای سر من رد شده و موهایم سوخته و صاف نشسته توی پیشانی رفیقم...
خونش بود که پاشیده بود به صورت من...خون رفیقم بود...
و بعد گریه کرد...خیلی گریه کرد...
حرفی نداشتم بزنم،خجالت میکشیدم به چشم هایش نگاه کنم، خجالت میکشیدم وقتی میشنیدم برای منه جوان، جوانی اش را داده و حالا من درمانده و افسرده و پرتوقع تر از همیشه ام... احساس بدبختی و ناتوانی میکنم،غر میزنم و همیشه طلبکارم...
از خودم بدم آمد...از خودمان و تفکراتمان بدم آمد...
+++شیفت های بیمارستان اعصاب و روان انرژی زیادی از من میگیرند... میدانی چه میگویم؟ روحم به زوال میرود... روحم له میشود...
بیشتر توی خودم فرو میروم و درد میکشم... حس میکنم تمامِ ناتمام های دنیا روی شانه هایم سنگینی میکند...
حس میکنم باید یک چیز دیگر میشدیم و حالا یک چیز دیگر شده!!!
من از آه آنها میترسم... خیلی میترسم...
خیلی وقته خیلی چیزا سرجاش نیس..
:(
...
!!!
من هم با شما هم عقیده ام
من هم با آنها نیز...