خانه عناوین مطالب تماس با من

یکــ نــیــلــــی آرامــ

یکــ نــیــلــــی آرامــ

درباره من

من نیلی شدم :) ادامه...

پیوندها

  • صحرا
  • مبی در این جهان
  • من این دو حرفی غریب
  • روزانه نویسی های یک بیمار تریکو تیلو مانیایا
  • روزنوشت های یک دختر پاییز
  • من همچنان مینویسم
  • زندگی ساده آنا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • نود وهشت
  • نود و هفت
  • نود و شش
  • نود و پنج
  • نود و چهار
  • نود و سه
  • نود و دو
  • نود و یک
  • Engaged with love
  • نود

بایگانی

  • آذر 1395 1
  • آبان 1395 1
  • مهر 1395 1
  • شهریور 1395 3
  • مرداد 1395 5
  • تیر 1395 8
  • خرداد 1395 14
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 8
  • مهر 1394 8
  • شهریور 1394 8
  • مرداد 1394 14
  • تیر 1394 15

جستجو


آمار : 14169 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • نود وهشت سه‌شنبه 16 آذر 1395 19:03
    جشن نامزدی فقط اونجاییش که رفتیم اتلیه و عکاس گفت اقا داماد حالا با شمارش من اون شیکم رو بدین تو ... و بعد صدای انفجار خنده ی من :)))) +تازه لاغر هم شده بود ها. شیش کیلو :))))
  • نود و هفت شنبه 29 آبان 1395 19:02
    حقیقتا از دستم در رفته کی اینجا بودم و کی نوشتم وکی ننوشتم. حقیقت اینه که نه درگیر عروسی بودم نه درگیر موبلوند و نه هیچ چیز دیگه. من فقط درگیر روزمرگیات بودم و همین... توی این مدتی که گذشت امضاهای فارغ التحصیلیم رو گرفتم کارت دانشجوییم سوراخ شد و همراهش یه سوراخ روی قلبم گذاشتن. کارشناسی دوران خوبی بود. دلتنگش نیستم...
  • نود و شش دوشنبه 5 مهر 1395 10:59
    تمام روزا به این امید گذشت که شیفت ها تموم شه و تموم شد... حالا من یه فارغ التحصیل سوگند نخورده ام:))) تمام روزا به این امید میگذره که سلامتیمو به دست بیارم مثل قبل، و امید دارم هنوز... حالا که مهر شروع شده مثل یه تف سر بالا دلم برا درس و دانشگاه تنگ شده... بسکه نفهمم من :\ دلم باشگاه، یه کتاب باحال، کلاس زبان و استخر...
  • نود و پنج دوشنبه 29 شهریور 1395 12:23
    موبلوند رفته تا بهش حمله نکردن، دفاع کنه... یادمه سر لکچر آموزش به بیمار وقتی استاد توی بی انصافانه ترین گوشه ی بحث استئوپروز، خفتم کرد و گفت حالا دفاع کن، ماژیک رو توی مشتم فشار دادم و گارد گرفتم!!! ترم اول دانشگاه چمیدونستم دفاع چیه اصن:))) +خوب شد اون اقای همکلاسی توجیهم کرد وگرنه غوووووداااااا گویان حمله میکردم:)))
  • نود و چهار یکشنبه 28 شهریور 1395 19:49
    مشکل اینجاس که سر سیاه زمستونی لونه مرغ ترین و بدرد نخورترین خونه ها رو میذارن برا کرایه فقط... مشکل بزرگتر اینه که موبلوند زیر حرفش زده برای کرایه یه خونه نقلی و جمع و جور... :((( موبلوند از آپارتمان نشینی (فرهنگش رو نداره عاخه:))))و خونه های مجتمعی متنفره و من عاشقشونم( الان فهمیدین من فرهنگشو دارم یا بیشتر نطق...
  • نود و سه یکشنبه 14 شهریور 1395 14:29
    امروز ماهگرد نامزدی رسمیمونه و من مینویسم و به موبلوندی فکر میکنم که دقیقا اونور در اتاق روی کاناپه خوابیده و غرق خوابه... مینویسم و به این روزایی فکر میکنم که شدن دونه های شن... از بین انگشتم سر میخورن و تموم میشن... انگار همین دیروز بود که مامان به زور راضیم کرد بریم کافه و همو ببینیم... اونهمه اختلاف نظر و عقیده و...
  • نود و دو شنبه 30 مرداد 1395 12:43
    کسی چی میدونه قراره چه اتفاقی بیفته... وقتی من اولین روزای زندگی رو تجربه میکردم تو احتمالا با همون موهای قهوه ای که قارچی کوتاه شده و آرنج و زانوی زخم و زیلی، توی مدرسه مشغول شیطنت و بازیگوشی بودی... کسی چه میدونست وقتی من اینور شهر توی بچه ترین حالت ممکن،از سر و کول سرسره بالا میرفتم و پشت ویترین برای باربی های...
  • نود و یک سه‌شنبه 26 مرداد 1395 00:55
    رفته بودیم سفر و من یک تکه از قلبم را جا گذاشته بودم توی همان اتاقی که رو به درخت توت و باغچه ی چمن بود... اتاق موبلوند را میگویم... بعد هم توی جاده رویم را چرخانده بودم سمت تاریکی محض کویر و اشک هایم گلوله گلوله میچکید... بعد تر هم میخ شده بودم به آسمان تا مبادا ستاره ی دنباله داری رد شود و من آرزوی شادی و سلامتی اش...
  • Engaged with love شنبه 16 مرداد 1395 00:48
    من عاشق این رابطه م، به زندگیم خوش اومدی:) انگشتر نشون حلقه ی ازدواج پ.ن: به تاریخ 14 مرداد 1395 مصادف با روز دختر، من و موبلوند به طور رسمی نامزد شدیم. امروز که مرداد به نیمه رسیده و چیزی به پایان این دهه از زندگی موبلوند نمونده و قراره چهارمین دهه از زندگیش رو باهم و پا به پای هم و در کنار هم آغاز کنیم، اینجا اقرار...
  • نود چهارشنبه 13 مرداد 1395 11:46
    امروز و امشب اخرین روز و شبیه که من به عنوان دختر زنینه ی مجرد خونه بابامم!!! از فردا شب همه چیز رنگ دیگه ای میگیره و من با یه انگشتر نشون کرده ی مردی میشم که در اینده قراره با لفظ همسر بشناسمش!!! هنوز نتونستم با این تغییر کنار بیام... با این مسئله که من دیگه تک و تنها نیستم که همیشه و در هر شرایطی دردم به دل خودم...
  • هشتاد و نه دوشنبه 11 مرداد 1395 13:32
    مو بلوند، مو بلوند نیست... یعنی موبلوند برخلاف اسم مستعاری که روز اول براش انتخاب کردم موهای بور و بلوندی نداره... البته این به سلیقه بینایی من مربوطه چون من هر مو بوری رو بور نمیدونم... ب نظر من ادما به دو دسته ی مو بوران ومورچه زردان تقسیم میشن... مو بوران دسته هایی هستن که از رنگ قهوه ای تیره تا روشن طبقه بندی میشن...
  • هشتاد و هشت چهارشنبه 23 تیر 1395 18:17
    +حالا درسته که یکی مثل من نباید بدحرفی رشته و بخش های بیمارستانش رو بگه ولی عجب گهی بود این بخش داخلی... هرچی میدویدم انگار داشتم رو تردمیل درجا میزدم... اخرشم نصفه کاره جیم میزدم از بخش میرفتم خونه:))) اکثر کیس ها کنسری بودن و پیر ومچاله!!! و اونجا فقط فحش و نفرین بود که سرازیر میشد سمتم... یکی نیست بگه خب مگه من سرم...
  • هشتاد و هفت پنج‌شنبه 17 تیر 1395 11:28
    وقتی موبلوند میاد همه ی عالم و آدم، نکیر ومنکر، در و همسایه و کاینات دست به دست هم میدن تا من رو قششششنگ گاج بکشونن:))) دیشب که نشسته بودیم احساس کردم یه چیزی توی شعاع دیدم تکون خورد و با موبلوند همزمان برگشتیم سمت اون چیز!!! یه مارمولک عوضی کله شو گرفته بود بالا و زل زل به من و موبلوند نگاه میکرد!!! و اینجا بود که من...
  • هشتاد و شش سه‌شنبه 15 تیر 1395 11:34
    +موبلوند فردا شب میاد دیدن عید باباهه، من هم که سیب زمینی خونه م!!! فقط میخورم میخوابم و نق میزنم... قراره هفته ی آینده هم ما برای اولین بار به منزلشون بریم و بعد اونا با بزرگترا رسمی بیان و کارو تموم کنیم:))) +کشیک های بخش داخلی شروع شده و من غمگینم!!! چرا غمگینم؟ چون دکتر دراز و دکتر دلداده هم پا به پای من کشیکن!!!!...
  • هشتاد و پنج یکشنبه 13 تیر 1395 21:33
    بچه که بودم اگر یه شب یه جایی از خونه تنها بودم و برق میرفت، انقد جیغ میکشیدم و میلرزیدم که مامانه اون سر دنیام اگه بود خودش رو میرسوند بهم، سرم رو فشار میداد توی سینه ش، لباش رو میچسبوند به چشمای وحشت زده م و با حریم انگشتاش اونقدر صورتمو نوازش میکرد تا آروم بگیرم... دیشب اما، وقتی که تک و تنها توی یکی از اتاقای طبقه...
  • هشتاد و چهار سه‌شنبه 8 تیر 1395 21:50
    وقتی موبلوند میگه که دوستم داره من میترسم... میترسم از دوست داشتن و دوست داشته شدن... من توی این بیست و دو سالی که زندگی کردم،هرچی رو که دوست داشتم یا به زور ازم گرفتن یا خودم با حماقت تمام پشت پا زدم بهش و وقتی که باز به دستش اوردم دیگه اون لذت و شور و شوق اولیه رو در برابرش نداشتم پس دور انداختمش باز... و هر وقت که...
  • هشتاد و سه دوشنبه 7 تیر 1395 00:31
    اگر از دوران پیش متاهلی بپرسین، و تصور کنین خیلی هم عالی و پرفکته، در جوابتون باید بگم که بیلاخ!!! پیش متاهلی دورانیست که شما در اون صد تا صاحاب پیدا میکنین.. مهم نیست قبلش کسی آدم حسابتون نمیکرد و بود و نبودتون به هیچ جای هیچ کس نبود، مهم اینه الان که میخواین کوله بار عشقتون(اوووووق) رو ببرین تو آشیانه ی عشقتون(مجددا...
  • هشتاد و دو شنبه 5 تیر 1395 12:06
    رسیده بودیم به هیجان انگیز ترین قسمت های ابراز احساساتِ عشقولانه ی مهندس موبلوند به خانم نیلیِ ذوق مرگ، که تلفن همراه بی شعورم در اوج قضیه، شروع کرد به آپدیت شدن و حسمون رو پوکوند!!! +وقت نشناسِ عوضی!!! +موهای سرمو میکندم یعنی... داشتم پر پر میکردم خودمو!!! حیف که هنوز کارم لنگ این تیکه آجرِ خرفته... وگرنه رنده ش...
  • هشتاد و یک پنج‌شنبه 3 تیر 1395 19:58
    +مهندس مو بلوند اومد... دور هم شام خوردیم و یه عالمه خندیدیم... موقع رفتن از بابام اجازه گرفت که شمارمو داشته باشه ... باباهه کیف کرد وقتی سر یه همچین مسعله کوچیکی هم اذن و اجازشو طلب کرد... حالا هر صبح با" صبح بخیر عزیزم"بیدار میشم و شبا با شب بخیراش میخوابم... انگار اون روتین مرگبار و مزخرف رو به اتمامه......
  • هشتاد دوشنبه 31 خرداد 1395 01:06
    تعطیلات شانزده روزه ی من شروع شده. اما نه ازون سبک بالیای تعطیلات قبلی خبریه و نه فکر رها و بیخیالی طی کردنای من... دایم کز کردم یه گوشه یا عین احمق ها توی پله ها نشستم و با بچه گلدونایی که به تازگی به فرزندی پذیرفتمشون حرف میزنم... روزام داره به بطالت میگذره و درس نمیخونم... از خودم ناراحتم که بخاطر یه تغییر جزیی توی...
  • هفتاد و نه شنبه 29 خرداد 1395 10:08
    دیشب اونقدر عصبی و بهم ریخته بودم که با گریه خوابیدم و الان با سردرد بیدار شدم... بابا قراره فکراشو بکنه و به واسطه خبر بدیم و اونم خانواده مهندس مو بلوند رو در جریان بذاره... درحال حاضر توی این اوضاع بحرانی بابا قهر کرده و به هیچ کدوممون خصوصا من!!! محل نمیذاره ... اصلا الهی بمیرم برای خودم:(((
  • هفتاد و هشت جمعه 28 خرداد 1395 10:43
    دیشب اومدن، گپ زدیم، عاشق باباش شدم، واسه نکته پرونیای خودش وقتی توی اتاق تنها بودیم و حرف میزدیم دلم رفت، اونقدر صحبتمون طولانی و جذاب بود که از بیروننصدامون زدن گفتن بسه دیگه پاشین بیاین:)))) درمورد اصل کاریا روز اولین قرار صحبت کرده بودیم و دیشب بعضی ازون مساعل رو شکافتیم و شفاف سازی تر کردیم و اون بیشتر صحبت میکرد...
  • هفتادوهشت پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 16:48
    کمتر از پنج ساعت مهندس موبلوند و خانواده ش رسما میان خواستگاری و من مچاله شدم روی تختم و نفسام از حالت ریتمیک خارج شده و یهو تنگی نفس میگیرتم و پشت بندش ضربانم میره بالا و تهوع میگیرم و لرز میفته تو بازوهام... مامانه تا جای ممکن روی تشریفات مهمونی مانور داده و با اینکه جای نگرانی نیست اما نمیدونم چرا نگرانم که یه...
  • هفتاد و هفت سه‌شنبه 25 خرداد 1395 23:50
    اینکه حدودا 48ساعت به مهمونی مونده و من تبخال زدم و یه جوش مجلسی قرمز درشت و آبدار!!! هم زیر چونه م زده و نخ دندونم تموم شده و پک وپوزم عین گوسفند آویزوونه و اپیلاسیون کار احمقم جفت دستام رو (این قلمبیدگی قوزک دست هست؟ روش دقیقا) کبود کرده و اون تیکه ش خون مردگی میزنه تو چشم چه نشونه ای میتونه داشته باشه؟؟؟ در ادامه...
  • زر زر های نیمه شبی... دوشنبه 24 خرداد 1395 00:46
    اونجایی که احسان علیخانی به پسر آی وی اِفی گفت از آقای دکتر تشکر کن، پسره دقیقن چی باید میگفت؟ میگفت مرسی که منو ساختی؟؟؟ یا مثلا قربون دستت که چیز بابامو رسوندی به چیز مامانم و من بچه شدم؟ یا شاید باید فوش رقیق میداد که واس چی بیخود من و آواره ی این دنیای شخمی کردی؟!!! چی باید میگف خب؟!!!! +++بعد الان مثلن خیلی کلاس...
  • هفتاد و شش یکشنبه 23 خرداد 1395 17:19
    امروز بخش اطفال به خوشی و میمنت و مبارکی تموم شد رفت پی کارش... و چقد خرسندم من الان ازین بابت، به جون خودم:)))) هفته ی پیش که بخش جراحی بودم، یه عالمه رزیدنت و اینترن ریخته بودن تو بخش و هرکدوم یه اوردر چرند میدادن... و خب کیه که جرات داره بگه من انجام نمیدم؟! همچنان در تکاپو بودیم و بدو بدو ازینور به اونور که متوجه...
  • هفتاد و پنج چهارشنبه 19 خرداد 1395 21:41
    این صفحه رو باز میکنم ولال میشم... یه عالمه فکر و دلمشغولی و نگرانی توی سرم قُل میزنه و همین ک میام بنویسمشون یهویی سرم خالی میشه... انقدر پوچ و تهی که اگر باد بوزه، حتم دارم سرم به باد میره... قرار بود این پست درمورد مهندس موبلوند و اتفاقات اخیرمون باشه اما فعلا داره توی چرکنویس خاک میخوره و نمیدونم میتونم انتشارش...
  • هفتاد و چهار یکشنبه 16 خرداد 1395 17:24
    اون انتظار کشنده به سر رسید و پیش از ظهر خانم واسطه تماس گرفت!!! با بابا صحبت کرد و ازونجایی که رابطه پدر و فرزندی تو این شرایط به اوج خودش میرسه، باباهه یک کلمه نگفت که چی شده و چی گفتن!! منم گذاشتم پای اینکه اونا نخواستن و برام ارزوی خوشبختی کردن وازین کافشعرا :|||| البته اینم بگم که داشتم از استرس میمردم!!! موقع...
  • هفتاد و سه شنبه 15 خرداد 1395 16:19
    دیگه نه خبری از مهندس موبلوند و خانواده ش هست و نه از واسطه مون !!! گمونم قضیه سر کاری بود :||| خیلی حس بدی دارم. یه ناراحتیِ توام با خار شدن!!! بدجور احساس لهیدگی بر من مستولی شده و اعصابم ازین بابت خورده!!! کاش لااقل میگفتن اقا ما نخواستیم! این انتظار داره بدجور آزارم میده :((((( با اینکه هنوز جواب مثبت یا منفی...
  • هفتاد و دو چهارشنبه 12 خرداد 1395 19:18
    له... خسته... داغون و منفجر الاضلاعم... از سمینار دیابت گابریک میام و روح توی تنم نیست... الانم رو کاناپه مامان روبه روی باد کولر خوابیدم و کمرم لا آورده و دارم نق نق میکنم... دیدار با مهندس موبلوند انجام شد..ایشون علاوه بر توصیفات پست های پیشین، هیکل گلدونی هم دارن!!! رفتیم کافی شاپ و بعد ما سر میز جداگونه نشستیم تا...
  • 102
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4