خانه عناوین مطالب تماس با من

یکــ نــیــلــــی آرامــ

یکــ نــیــلــــی آرامــ

درباره من

من نیلی شدم :) ادامه...

پیوندها

  • صحرا
  • مبی در این جهان
  • من این دو حرفی غریب
  • روزانه نویسی های یک بیمار تریکو تیلو مانیایا
  • روزنوشت های یک دختر پاییز
  • من همچنان مینویسم
  • زندگی ساده آنا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • نود وهشت
  • نود و هفت
  • نود و شش
  • نود و پنج
  • نود و چهار
  • نود و سه
  • نود و دو
  • نود و یک
  • Engaged with love
  • نود

بایگانی

  • آذر 1395 1
  • آبان 1395 1
  • مهر 1395 1
  • شهریور 1395 3
  • مرداد 1395 5
  • تیر 1395 8
  • خرداد 1395 14
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 8
  • مهر 1394 8
  • شهریور 1394 8
  • مرداد 1394 14
  • تیر 1394 15

جستجو


آمار : 14176 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • دیوار از من کوتاه تر پیدا نکردند گویا!!! شنبه 18 مهر 1394 10:26
    همراه مریض اومده میگه: دختر جان یه چیزی میگم ناراحت نشیا،ولی شما پرستارا خیلی ادمای مزخرف و بیشعوری هستین! میگم:چیزی شده؟؟؟ میگه: از بعضیاتون سوال میپرسم روشون رو برمیگردونن! خدا روشکر که سِمَت مهمی تو این مملکت ندارن وگرنه الان روی هوا بودیم! همچین کسی هم نیستن که انقد غرور دارن و خودشونو میگیرن!! پرستار باید یکم...
  • دوست پسر هم شدیم به سلامتی!!! چهارشنبه 15 مهر 1394 22:10
    دارم نقش دوست پسر دوست جان را بازی میکنم... بالاخره باید تکلیفش معلوم شود دیگر... اگر آن آدم بی لیاقت دوستش ندارد، بیخود میکند بیخودی امیدوارش میکند و میدواندش... دوست پسر بودن خیلی حس بدی دارد.... اینکه یکی را دوست داشته باشی هم همینطور است دقیقا... (البته این نظر شخصی من است) اینکه ندانی با چه لطافت و ملایمتی با یکی...
  • تمام پسرهای همسایه مان، دست کم یک بار از بنده خواستگاری کرده اند! دوشنبه 13 مهر 1394 10:28
    یک خواستگار سمجی داشتم وقتی که پیش دانشگاهی بودم..... پسرهمسایه بودند این بنده ی خدا... هی آمدند هی پیغام دادند هی با گردن کج آدم فرستادند جلو برای پا درمیانی!!!! من هم در تب و تاب کنکور بودم و حسابی جو گیر که اصلا حرفش را هم نزنید میخواهم درس بخوانم و بروم خارج و کار کنم و.... ازین مزخرف بافی های نوجوانی!!! آیکون خاک...
  • خورده فعالیت های بخش جراحی زنان... شنبه 4 مهر 1394 18:03
    امروز اخرین روز کشیک بود...اونم با آ قای همکلاسی که دست برقضا خواستگار سابق هم بودن... ازبین اینهمه دانشجو من باید با این میفتادم؟؟آخه با این؟؟؟ اصلن مشخصه توطعه ی اسراییل و دسیسه ی آمریکاییا وسطه...وگرنه احتمال باهم بودنمون یک در هزار بود.... والا... رفتم اونجا... پرستاراش نشسته بودن مگس میپروندن... سرپرستار دید...
  • ماجراهای ما و مورچه های بیشعور خانه ی ما... جمعه 3 مهر 1394 12:41
    هوا که یه نمه سرد میشه، مورچه های کله قندی گنده از لا بلای سرامیکای کف خونه میزنن بیرون... قشنگ برای خودشون اون وسط جولان میدن و باید با احترام تمام از ظرف غذا یا لاب لای لباسا یا از یقه ی شوکولاتا بکشیمشون بیرون و اگر کوچکترین ضربه ای بخورن عین سگ گاز میگیرن... خَرَن خلاصه... مامان منم حسااااس، کل خونه رو کنده...
  • دندان درد عصبی هم اضافه شد!!!! چهارشنبه 25 شهریور 1394 15:08
    فکر میکردم همه چیز خیلی بهتر از اینی که هست پیش بره... ولی دقیقا عکس اون چیزی که نباید میشد، شد... از بحث و جدالم با استاد کانون زبان گرفته تا قهر کردن پگاه و الهام و نیومدن سر امتحان فقط برای طرفداری از من... و منه خنگ همچنان با جدیت تمام، کلاسا رو میرم چون هدفم مهم تر از مزخرف بافتنِ یه استاد بیشعوره.... از متفاوت...
  • #موقت چهارشنبه 18 شهریور 1394 01:41
    اصلا کاملا واضحه مشکل از خوده خوده خودمه... میشینم به چرت و پرتا فکر میکنم بعد توی خودم غصه میخورم، معده درد میگیرم، سردرد میشم... همچنان غصه میخورم و میگم چرا من نباید اینجوری باشم، اون جوری نباشم، این کارو بکنم، اون راه برم.... کلا مرض دارم... جدیدنا حس میکنم دچار مرض خود بهتر بینی هم شدم... چه معنی داره هرکی هرچی...
  • یک وقت هایی کنترل همه چیز به یک باره رها میشود!دقیقا مثل الان! دوشنبه 16 شهریور 1394 22:06
    +++خاله و شوهر خاله دم عصر آمدند کارت عروسی را دادند... استارتش که با ما بود... اتمامش هم گویا با خدا... مامانه شربت آبلیمو ی لب ترررررش برایشان درست کرد و خلاصه کم مانده بود اسپند هم دود کند... من هم که دختر همین مادرم!!! در جریانید که؟؟ به زور جنازه ام را از توی تخت کشیدم پایین و خمیازه کشان بسان خزندگان، خزیدم تا...
  • بی حد واژه ی "اتفاق" را دوست دارم... جمعه 13 شهریور 1394 06:12
    +++این من نیستم که سخت میگیرم... بقیه هم نیستند که بخواهند سخت بگیرند... مقصری هم برایش پیدا نمیشودولی خب سخت میگذرد و کاری از کسی ساخته نیست... فقط آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد... +دَم عصر نشستیم توی ماشین، پنداری وارد یک کوره ی آدم پزی شده ای... پختیم حسابی... سر شب وقتی از آن مکان( تعریف کردن این ماجرا پست جدا...
  • بینی ام شده اندازه ی یک هلو! چشمانم هم عین سه بار سکته ای ها! سه‌شنبه 10 شهریور 1394 13:30
    آدم که آلرژی اش خفن طور، عود میکند، علاوه بر سایر علایم و تنگی نفس ها، عطسه هایش بسیار پر محتوی، شِلیکی و فشارنده با پرشِ فواره ایِ اشک چشم همراه میشود!!! در حدی که بعداز هر عطسه تا چند ثانیه اختلال هوشیاری وگیجی و حتی عدم آگاهی نسبت به مکان و زمان هم دارد... خلاصه خواستم بگویم خیلی هم وضع ناطوریست... +سر به سر آدمی...
  • حس خوبیه خلاصه... شنبه 7 شهریور 1394 22:20
    پخش ژوپیتر خراب شده... رانندگی در سکوت، دیوانه کننده است... شب ها که در راه خانه هستم، خودم آواز میخوانم و وقتی به مقصد میرسم صدایم میگیرد... شب هایی که خواهرک با من همراه است، با هم "حس خوبیه" شادمهرشان را میخوانیم و ماشین هایی که اطرافمان هستند و شاهد قیافه مان و شنونده ی صدایمان، از خنده غش میکنند... مورد...
  • معلوم است که کمکش میکنم...آرمین دوست من است خب! جمعه 6 شهریور 1394 21:54
    آرمین بود نامش... یک سال بزرگ تر از من... شیشه میکشید و حشیش و هرویین... سیگار هم که..... پرسیدم از کِی و با چه نوع ماده ی مخدری شروع کردی؟؟؟ میگفت از بچگی از ژست سیگار کشیدن خوشم می آمد... 18 ساله که شدم با ترامادول شروع کردم و به اینجا رسیدم... میگفت میخواهد خودش را بکشد...اقدام به خودکشی هم در پرونده روانپزشکی اش...
  • فقط لطفا یاد بگیرید تر و خشک را باهم نسوزانید... یکشنبه 1 شهریور 1394 00:38
    پزشکم یک خروار سیپروترون کامپاند تجویز کرده... رفتم داروخانه که تحویل بگیرم... داروساز میگوید: برگه ی عدم بارداری برام بیار تا داروتو تحویل بدم... میگویم: دکتر من مجردم!!! میگوید: همه اولش همین رو میگن...ولی بعد که سقط میکنن ما میفهمیم طرف حامله بوده... مسعولیت داره خانوم... برو آزمایش بده نتیجه رو وردار بیار تا دارو...
  • و خوشبختی که وزش نسیمی ست در هیاهوی زندگی! جمعه 30 مرداد 1394 15:28
    دبستانی که بودم یک دوستی داشتم که خیلی ضخیم تر و هیکلی تر از من بود... در حدی که وقتی روی نیمکت مینشستیم، دو/سوم نیمکت را خودش و کیفش اشغال میکرد... من هم که عین موش میماندم درمقابل او و عظمتش... بعدتر ها یادم هست که با یک دختر هم قد و هیکل خودش صمیمی تر شد و من هم مثلا قهر کردم و ازین لوس بازی های بچگی... رفتیم سال...
  • فقط کافیست باور نکنید تا خودتان شخصا تجربه اش کنید!بعله! پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 16:11
    شانس هم ارثی است... بالاخره ثابتش کردم... خاله هه دَم عروسی پسرخاله هه و یک عروسی مهم دیگر، دقیقا در اوج نداری و بی پولی و کفگیره چسبیده به ته دیگ، یک میلیون تومان! برنده شد توی قرعه کشی وام خانوادگی... آنوقت آن یکی زن دایی هه دم عروسی این دو شخص مهم، دقیقا شب قبلش اسباب کشی دارد و به معنای واقعی زندگی اش روی کولش است...
  • نه من نه کاغذ نه قلم... سه‌شنبه 27 مرداد 1394 20:17
    +هی میخواهم خودم را مجاب کنم که آقاهه فقط میخواست ادرس بپرسد ،هی نمیشود.ینی میشود ها، منتها یک نقطه ی سمج آن ته های مغزم میگوید: زِر نزن... البته مامان سعی داشت به خوردم بدهد ولی نرفت پایین طبق معمول... میگفت:مامان جان چرا با مردم دعوا داری؟ چرا انقد مشکوکی به بنده های خدا؟ خب شاید میخواست آدرس بپرسه... خب اینهمه آدم...
  • فراموش کردم که امروز روز من بود... فراموش کردم... یکشنبه 25 مرداد 1394 23:47
    نق نق میکرد که روز دختر رو فقط بهش تبریک گفتن و از کادو خبری نیست و دلخور بود و قهر کرده بود و میخواست تمام شب و فرداش رو توی اتاقش بگذرونه و هیچکس رو تحویل نگیره فقط چون هنوز(!) هدیه نگرفته ... اونوقت من، امروز که جواب خداحافظیمو داد، باید کلاهمو پرت کنم هوا از خوشحالی... تبریک و کادو دیگه زیاده روی و پررو گری و بی...
  • دلم تند تند تنگ میشود برایش خب... شنبه 24 مرداد 1394 01:27
    بخاطر محلول ها و ژل هایی که به صورت کیلویی برای پوست بیچاره ام تجویز شده، دقیقا 50 شب است که مامان نمیتواند قبل از خواب من را ببوسد... و منه لوس گوله شدم کنج تختم و برای این اتفاق عَر میزنم و اشک میریزم... شاید باورتان نشود اما حالم از دختر های لوس لوسکِ مامانی بهم میخورد و ایضاً از حالت الآن خودم...
  • و آقای همکلاسی فوت کرد... پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 10:54
    امروز فهمیدم دیگر قرار نیست آقای همکلاسی را ببینم... فهمیدم چقدر راحت یک نفر میتواند دیگر نباشد... یک نفر میتواند یکهویی برود و همه ی آدم هایی که میشناختنش را بگذارد توی هاله ای از ابهام و سوال ... که چرا؟؟ چرا رفت؟؟؟ چه شد یکهو؟؟؟ او که حالش خوب بود!! او که متلک میگفت و میخندید و میخنداند... و خب یکهو همه اش تمام...
  • همیشه بغلم کن مامان! چهارشنبه 21 مرداد 1394 23:07
    مامان: وقتی بغلت میکنم چه احساسی داری؟؟؟ من: احساس میکنم دیگه نمیترسم...
  • و در حالت غیر مهمانی آدم را کلا آدم حساب نمیکنند... سه‌شنبه 20 مرداد 1394 10:30
    بعده مهمونی من رو کشید کنار و توی گوشم گفت: -به کسی نگی امشب اینجا چه خبر بود یا چیکارا کردیم... اصلا بگو یه مهمونی ساده بوده تموم شده رفته... من: +انگار من پامو از خونشون بیرون میذاشتم یه بلندگو میگرفتم دستم و کثافت کاریای شبشونو،داد میزدم... +کاش اطرافیان حداقل اینا رو تو سر من نمیزدن... یا حداقل از بقیه ایراد...
  • نمیدانم چند بار دیگر باید "نه" بشنوند! جمعه 16 مرداد 1394 12:19
    تلفن زدند و گفتند میخواهیم بیاییم خانه تان... بابا بود که گوشی را برداشت...گفت بیایید خوشحال میشویم... امادروغ میگفت حداقل من یکی ناراحت بودم... وقتی فهمید که دوزاری ام افتاده، گفت: _عیبی نداره باباجون...میان و میرن... مانتویم را پوشیدم وبدون بستن دکمه هایش، شالم را انداختم روی سرم و سوییچ به دست رفتم به سمت...
  • هنوز شیرینی خوابم را قورت نداده بودم که باکابوس از خواب پریدم پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 10:01
    و من همه اش نگران بودم... که سردش باشد یا گرمش بشود... گرسنه باشد ولی من نفهمم... احتیاج به کمک من داشته باشد اما من غافل باشم... وقتی گریه میکرد، بغل من را میخواست و وقتی بغلش میکردم گریه اش آرام میشد... خواب بود و دستش را میگرفتم... همه اش عشق بود و عشق بود و عشق.... از من جدایش کردند و از یک دیوار بردنش بالا و من...
  • صلواتی نثار روحش کنید از سر مهر... سه‌شنبه 13 مرداد 1394 23:10
    مادرجان بهارش رفت... تمام شد... وقتی فهمیدم یک چیزی توی من شکست... گریه کردم یکهو....
  • یعنی میخواستم بگم یه همچین احساس سبکی دارم الان! سه‌شنبه 13 مرداد 1394 12:35
    انگار یه پیرمرد 120 کیلویی فلج رو نشوندن رو شونه هام و بهم گفتن این پیرمرد رو برسون به خونه ش،نوک قله ی کوه.... بعد یهو احساس کردم پیرمرده ناپدید شد و یکی وسط زمین و هوا بغلم کرد و من و انداخت روی کولِش و با خودش برد شهربازی.... +++بعد از اینکه فاینال دادم،دقیقا همچین حسی داشتم...
  • دو روزه دارم سعی میکنم به کله ی سبک شده ام عادت کنم! دوشنبه 5 مرداد 1394 13:09
    + قیچی را می اندازد به جان موهایم... فقط صدای قرچ قرچ چیده شدنشان را میشنوم...با هر حرکت، طره ای از موهای خرمایی رنگم میریزد روی زمین...چشمانم را مسرانه روی هم فشار میدهم و ته دلم زار میزنم تا شاید نشنوم این صدا را...تا حس نکنم آن حس وحشتناک سبکی روی سرم را... چه میشد اگر فکر های رنگارنگ و خیال های بافته و پاپیون زده...
  • از بس که ما کتاب میخوانیم نزدیک بود بلای جانمان شود! شنبه 3 مرداد 1394 16:53
    بی بی سی میگفت قدیمی ترین قران کشف شده در تاریخ را در یکی از کتابخانه های یکی از دانشگاه های معروف خارجی کشف کرده اند... داشتم فکر میکردم اگر این قرآن توی کتابخانه ی دانشگاه ما بود، تا 100 سال دیگر کسی حتی خاک رویش را هم پاک نمیکرد... حتی شاید به عنوان کاغذ باطله یا یک کتاب کهنه ی له شده، به مراکز بازیافت کاغذ تسلیم...
  • یک شب همزیستی با "ازمابهترون" سه‌شنبه 30 تیر 1394 09:29
    میگفتند آدم ها را توی سفر بهتر میشود شناخت... آدم ها را توی تضاد ها، توی عصبانیت ها، توی کمبود ها و توی شرایط سخت مثل گرسنگی و حتی در مواجه با قطعی آب دستشویی بهترتر میشود شناخت... حتما هم قرار نیست چند هفته را زیر یک سقف مشترک ،باهم گذراند تا خلق و خوی یک آدم بیاید توی مشتت... اصلا میتواند یک گردش چند ساعته باشد، اصل...
  • فقط میخوام این توفیق اجباری زودتر تموم شه! جمعه 26 تیر 1394 23:55
    ازینکه دعوت بشم به جایی، در حالی که بدونم کاملا مزاحمم و به زور دعوت شدم متنفرم... و متاسفانه شرایط زندگیم جوریه که نمیتونم هیچ مخالفتی بکنم و بگم نمیام... و مسلما اگر چنین حرفی بزنم جواب میشنوم که: به درک نیا...بمون تو خونه تا بپوسی... این میشه که توی اون سفر، منزوی تر از همیشه میشم و احدی رو تحویل نمیگیرم و مسلما...
  • توافق را گره زدیم به ابروها و سیبیل هایمان سه‌شنبه 23 تیر 1394 23:39
    به دختر عموهه میگویم، انقدر سرم شلوغ شده و درگیری دارم که حتی وقت ندارم یک ساعت بروم آرایشگاه، یک صفایی بدهم... هنوز اِکوی صدایم محو نشده که میبینم با موچین و قیچی مینشیند روبرویم و میگوید: نبینم ابروهات بی صفا بمونن ... بعد که کلی خوشگلاسیون انجام میدهد و درنهایت با جاری شدن اشک های من، کوتاه می آید که بیخیال شود و...
  • 102
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4