خانه عناوین مطالب تماس با من

یکــ نــیــلــــی آرامــ

یکــ نــیــلــــی آرامــ

درباره من

من نیلی شدم :) ادامه...

پیوندها

  • صحرا
  • مبی در این جهان
  • من این دو حرفی غریب
  • روزانه نویسی های یک بیمار تریکو تیلو مانیایا
  • روزنوشت های یک دختر پاییز
  • من همچنان مینویسم
  • زندگی ساده آنا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • نود وهشت
  • نود و هفت
  • نود و شش
  • نود و پنج
  • نود و چهار
  • نود و سه
  • نود و دو
  • نود و یک
  • Engaged with love
  • نود

بایگانی

  • آذر 1395 1
  • آبان 1395 1
  • مهر 1395 1
  • شهریور 1395 3
  • مرداد 1395 5
  • تیر 1395 8
  • خرداد 1395 14
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 8
  • مهر 1394 8
  • شهریور 1394 8
  • مرداد 1394 14
  • تیر 1394 15

جستجو


آمار : 14174 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • هفتاد و یک ... شنبه 8 خرداد 1395 19:23
    باز ماییم و بخش اطفال... باز ماییم و بوی محتوای پوشک و استفراغ... باز ماییم و جیغ و ویغ و عرررر... باز ماییم و کصافط و عوضی خطاب شدن توسط بچه ها... باز ماییم و تهدید های این توله سگا... (بچه چارساله ساله دماغشو نمیتونه بالا بکشه بعد میاد میگه اززززززت بدمممم میاااااد... بویو گم شو... به باجیم میگم بیاد لگدت...
  • هفتاد پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 13:33
    مشکل ازونجا شروع میشه که بابا رو انگار زدی تو برق، هی ریپیت واربه من میگه: باباجان خجالت نداره که... به مرگ خودم به چپ و راستمم نیست، چه برسه بخوام خجالت بکشم!!! بیا اینو حالی کن حالا... بابای من بی نهایت تعصبی و سنت وارانه عمل میکنه...همیشه و در هرررزمینه ای و خا نواده ی مهندسِ مو بلوند هم بی نهایت روشنفکرانه.......
  • یک؟! چهارشنبه 5 خرداد 1395 13:37
    خیلی وقته جیر جیر نکردم اینجا... انقد نیاز ب نوشتن در من قُل میزنه که حس میکنم میخوام همه ی اتفاقای مزخرف گذشته رو اینجا بالا بیارم همین وسط... حالم خوبه، آرومم و دارم ازین ارامش بعد از طوفان لذت میبرم... دارم سعی میکنم خودم رو بیشتر بشناسم و اون کنج منجای درونم رو فتح کنم... فعلا دوتا دونه هدف توی زندگیم گذاشتم ک از...
  • در این مملکت،درد قلبی و شقیقه ربط دارند خلاصه. دوشنبه 21 دی 1394 19:03
    با چک و لَقَد!!! و چنگ و دندون بردنم درمونگاه برا نوار قلب سر همون قلب دردِ بیشعورم... پزشک هم بعده دیدن نوار قلب، سوال پرسیدن دیگه چته؟؟؟؟گفتم دکتر چَپ درد دارم(سمت چپم از توک مو تا توک انگشت یه بند درد میکرد) به همین مناسبت شربت لاکتولوز(مسهل) تجویز فرمودندن که هرچی هست بشوره ببره و واسه خالی نبودن پاکت داروها هم...
  • شصت و نه چهارشنبه 16 دی 1394 12:52
    +++نمیدانم چه مرضی ست که شب هر چه دیرتر بخوابم، کله ی سحر خروس خوان بیدارم... دیشب 2:30 خوابیدم و امروز 6:30 با چشمای گلوله خیره به ساعت بودم و سوال میپرسیدم از خودم... که واقعا چرا؟؟ چرا نمیخوابی لامصب؟؟ مگر آف نیستی مگر آرزویت این نبود تا ظهر توی تخت پیچ و تاب بخوری و ته دلت ذوق کنی بیکاری... حالی ام نشد دیگر......
  • کوفتِ دو زرده ای کاشته اند خلاصه:) سه‌شنبه 15 دی 1394 19:12
    دوست خواهرک که خرداد همین امسال عروسیش بود و حالا بارداره زنگ زده به خواهرک و درمورد اینکه گهواره روی سیسمونی رو خانواده خودش باید تهیه کنن یا خانواده شوهر سوال میپرسه... صدام رو بلند میکنم و میگم: سحرجون سیسمونی کلا به پای مامان خودته. ولی چون نی نی پسره تو نصف سیسمونی رو بنداز گردن خانواده شوهر.بالاخره عروس اول، نوه...
  • کاش روی خوش روزهات رو نشون میدادی دوشنبه 14 دی 1394 21:08
    دست چپم درد میکنه... انگار یه چیزی توش کشش دردناک داره به کتف و گردنم... از سر صبح تهوع دارم و احساس میکنم همه جام بهم پیچ میخوره... قفسه ی سینه م سنگینه...انگار یکی داره سینه م رو زیر کفشاش فشار میده... تا خرتناق پرم از لحظه های بد و روزای سخت و حرفای نگفته وبغض... مامانه هرترفندمادرانه ای که بلد بود به کار گرفت تا...
  • توی چمدانش حقیقت را داشت یکشنبه 13 دی 1394 12:07
    همه ی محکومین به مرگ, ساده میشوند. سخت است تصور اینکه این بدن، با این تشکیلات، با این ساختمان، با این فکر، با این همه امید و آرزو با این همه دوستی نسبت به مارگاریتا، تا چند ساعت دیگر درهم خواهد شکست و از آن هیچ چیز باقی نخواهد ماند. سخت است... همین * پاراگراف را میخواندم که صدای ممتد آلارم واتس اپم کلافه ام کرده...
  • اون پوچیِ مذکور داره مزمن میشه!!! یکشنبه 6 دی 1394 17:11
    اتفاقی یه پیج پیدا کردم توی اینستاگرام که یه خانواده دخترشون رو از دست داده بودن... اون دختر هم اسم واقعی من بود... هم سن من بود... عکساش، فیلماش و هرچی رو که نگاه میکردم انگار من بودم... خوده خوده من... تنها فرقی که به چشم من میومد، عینک طبی روی چشمای اون بود خب بغضم گرفت!!! نوشته های مادرش زیر عکساش رو خوندم و احساس...
  • یک جوری از حافظ خواندن لذت میبرد که خود حافظ پس از سرودن دیوانش،آنقدر که باید، لذت نبرد. سه‌شنبه 24 آذر 1394 15:20
    همان روزی که با شلوار دمپای پارچه ای که از درز درزش خاک میچکید و همان روپوشِ سفیدِ تبدیل شده به خاکستری پُر از لک خودکار های رنگی را به تن کرده بود و کلاه بافتنی مشکی رنگش را تا روی پلک هایش پایین کشیده بود و آمدجلو ولفظ قلم گفت: (سلام دانشجویان عزیز، من *** هستم مربی بالینی ICU) باید میرفتم خودم و تصوراتم را یکجا آتش...
  • ما بسان سخت جانان، زنده ماندیم... شنبه 21 آذر 1394 19:34
    +++فردا بعده پنج روزِ پر حاشیه میریم که بریم چوب بکنیم لا چرخ مملکت ما که با سلام صلوات از ماسک جدا شدیم، امیدوارم نمیریم حداقل!!! زشته با اینهمه کلاس و تیتی پاتی، از آنفولانزا بمیریم! +++قرار گذاشتیم با دوست جان صبح هایی که شیفتیم، یک ساعت زودتر از خونه بزنیم بیرون و تو پارک بغل بیمارستان پیاده روی کنیم... خداکنه اون...
  • صدایم میکنند: سنگِ منطقی جمعه 20 آذر 1394 11:31
    خوشحالم که در نظر دوستانم یک آدم پُر منطق و بی احساسم...
  • این اپیدمی های قاتل... سه‌شنبه 17 آذر 1394 00:27
    آدم ها اینجا میمیرند و مردم خوشحالند که فردا و پسفردا را برایشان تعطیل کرده اند و تا شنبه جمعا پنج روز تعطیلیست که ملت بتپند در خانه هایشان و بیرون نروند تا با آنفولانزا دست به یقه شوند... با این حال آدم ها همچنان میمیرند و جان سالم بدر برده ها، توی این مرض غلت میزنند و هیچکاری از کسی ساخته نیست و ما نگرانیم... صد...
  • مردم برای خودشون نگرانن. ما اما برای مردم و عزیزان این مردم... یکشنبه 15 آذر 1394 17:19
    درمورد آنفولانزای تیپA شاید شنیده باشید... شاید خودتون لمسش کرده باشین و شاید هم هنوز درگیرشین... شهر محل سکونت شما رو نمیدونم اما این مرض توی شهر من فعلا 22 تا کشته داده!!! ظاهرا اونقدر شرایط داره به حد بحران خودش نزدیک میشه که استاد بالینی با اون ابهت و عظمتش ساعت 7 صبح با موبایلم تماس گرفت و به شدت تاکید کرد بدون...
  • برای نجات ریشه ها رفتند و امروز ما دقیقا همان ریشه ها را نشانه گرفته ایم چهارشنبه 11 آذر 1394 21:55
    +++گفتم:شما اسطوره ی کشور من هستید. آنوقت واقعا فکر میکنید که سربار این جامعه اید؟؟؟ +++گفت: بله...ما برای چیز دیگری جنگیدیم و یک چیز دیگر شد... برای این کشور جنگیدیم و حالا دارند از ریشه میسوزانندش... جنگیدیم تا پول های مردم بشوند کارخانه،بشوند مدرسه،اما حالا کو پول ها؟ جنگیدیم تا جوان ها جوانی کنند، اما حالا نگاه کن...
  • یک جامعه ی گل و بلبلی داریم اصلا...خاری باشد در چشم دشمنانمان.... دوشنبه 9 آذر 1394 09:56
    یعنی ملت شریفمون ایران، ایضاً پسران شریف ترمون اونقدر دلشون دم دسته که با دیدن یه عکس پروفایلِ که نصفش عینکه و نصف دیگه ش نور زده و هیچ چیز از جزییات چهره مشخص نیست، میخوان ملت رو بپچونن تو اون دل بی صاحابشون... بعد جالبه میاد میگه از عکستون خوشم اومد گفتم بیشتر آشنا شیم (حالا عکس من رو در همون حد پروفایل کوچولوی...
  • صرفا جهت مشخص کردن یک تاریخ و نه چیز دیگر یکشنبه 8 آذر 1394 11:48
    میخوایم برنامه بریزیم بریم مسافرت... خواهرک میگه تا 19 دی امتحان دارم و توی تاریخ نا مشخصی هم تحویل پروژه ست...ا ز فلان تاریخ من آزادم... بعد تقویم رو نگاه میکنیم میبینیم از همون تاریخی که خواهرک آزاد میشه، شیفت های ناجوانمردانه ی من با بی رحمی هر چه تمام تر صبح و عصر،شروع میشن... اون وسط مسطا به زورِ عقب جلو کردن...
  • و بشر را در نور،و بشر را در ظلمت دیدم* پنج‌شنبه 5 آذر 1394 21:16
    دارم جراتم را برای امتحان کردن چالش های جدید از دست میدهم... برایم خیلی سخت است که خودم را از این روتینِ مرگبار بیرون بکشم... امروز بی ماشین و با ترس و لرز با همراهی دوست جان رفتیم بیمارستان تا گزارش کارم را تحویل سرپرستار بدهم... پیاده رو ی خلوت... سایه ی درخت ها... سوز سرد پاییزی... تصور نمیکردم تا این حد در روحیه...
  • مرگ پایان کبوتر نیست... یکشنبه 1 آذر 1394 15:03
    نمیدونم چرا این اتفاقا میفته... یه مدت همه چیز آروم و عالیه ولی توی میلی قیلی ثانیه سکه برمیگرده و همه چیز به بدترین نحو ممکن، شروع میکنه به پیشروی کردن... من به این حالت میگم شرایط مزمن عودکننده... ده روزی میشه که این شرایط کش اومده و من هم همراهش کش میام و زجر میکشم... خبر امروز شوک کننده ترین اتفاق این ده روز اخیر...
  • من از قانون گزارانِ سودطلب متنفرم... شنبه 30 آبان 1394 21:39
    خیلی سخته به عملی که انجامش ندادی، متهم بشی... بی دلیل باهات بدرفتاری بشه و توهین بشه و تو حتی اجازه ی اعتراض نداشته باشی... از پست ترین حقوق انسانی مثل دیدن تلویزیون یا روشن کردن چراغ اتاق، محروم باشی و با این حال سرت منت بذارن که هرچی داری نه از روی وظیفه که به عنوان یه لطف بزرگ در حق توعه و تازه از سرت زیاد هم...
  • تقاصش را پس میدهند...قول میدهم... جمعه 29 آبان 1394 18:01
    میگه: دلم گرفته میخوام گریه کنم... گریه کردم تو غصه نخوریا، میخوام سبک شم... میخندم و میگم باشه!!! هندزفری میزارم تو گوشم تا صدای هق هقش رو نشنوم... ده دیقه بعد حالش خوبه اما چشماش از اشک، برق میزنه... میخنده و میخندم... کاش هیچوقت نفهمه امشب بخاطر اشکاش، بدجور سقوط کردم!!!! +++میدونی سختیش کجاست؟ اونجا که دلیل اشکاش...
  • اگر اینگونه است، پس تر و خشک باهم بسوزند! شنبه 23 آبان 1394 23:55
    سنگ دل نیستم... کشور فرانسه و مردمش رو دوست دارم و فرهنگشون رو بیشتر... اما از کشته شدن آدماش ناراحت نیستم... غصه هم نمیخورم...دلمم نمیسوزه... بذار اونا هم طعم ناامنی و اضطراب مرگ رو بچشن... بذار اونا هم بفهمن کشته شدن بی رحمانه هم وطن چه سوزی داره... مگه داعش و بمب و سر بریدن فقط واسه افغانستان و سوریه و اونجاهاست؟...
  • یک پرستارِ آرشیتکت هستم!!! پنج‌شنبه 21 آبان 1394 13:27
    تقریبا هر شب کارم شده ساختن نیمکت و درخت با پنبه وچوب کبریت و مکعب های راه راه و.... برای خواهرک!!! و گاهی تا 3 نیمه شب طول میکشه... صبح که میرم شیفت، یا سر تخت مریضا هذیون میگم و اوردِر چَپَکی میدم بهشون،یا توی استیشن رو پرونده ها چرت میزنم... اینقدری که توی رشته معماری حرفه ای شدم، تو رشته خودم نشدم... در حدی که...
  • میگفت شمارمو داشته باشین هرجا تو پارک موندین یه تک بندازین خودمو میرسونم! شنبه 16 آبان 1394 21:17
    شما هم وقتی چار طرفتون ماشین پارک شده و نمیتونین هیچ رقمه ماشینتون رو از پارک در بیارین و بعد از نگهبان پارکینگ خواهش میکنین تا ماشین رو نجات بده و اون آقا با چند تا تکنیک سامورایی، ماشینتون رو زیگزاگی عبور میده، بعد از اینکه پیاده شد، بهتون پیشنهاد دوستی میده یا فقط این بلاها سر من میاد؟؟؟ +++جدا از اینکه ملت شریفمون...
  • اصلا قدرت شنوایی در حد گوشِ موشِ توی دیوار!!! جمعه 15 آبان 1394 16:19
    قدیما که میرفتن رو پشت بومشون واسه هرکاری، چارتا دونه یا الله میگفتن که زن و بچه ی مردم بفهمن نامحرم داره میاد برن خودشونو بپوشونن... جدیدنا خیلی باکلاس شدن همسایه ها... اِهم اوهوم که نمیکنن هیچی، تازه با یه لبخند کجوله دستاشونو میکنن توجیب شلوارشون و وایمیستن ازون بالا دید میزنن... بعد حالا ما از کجا فهمیدیم طرف داره...
  • برای نیم روز مامانِ یک عدد آوین بودم چهارشنبه 13 آبان 1394 18:19
    همه چیز داشت طبق برنامه پیش میرفت و من هم عادت کرده بودم به پیچیدگی برنامه زندگی و جور کردن تایم هایم، تا زمانی که یکی از همکلاسی های دانشگاهم تماس گرفت و گفت که مادرشوهرش امروز یک نوع جراحی خاص دارد و به کسی چیزی نگفته فقط همین عروس کوچکی خبر دارد از موضوع و چون تمام اقوام و دوستانشان در شهرستان هستند،کسی را اینجا...
  • اگر تمام زندگی ام همینقدر پرمشغله باشد،تا ده سال آینده زنده ام فقط! یکشنبه 10 آبان 1394 22:21
    +++تمام روز های هفته شیفت هستم... که البته بین صبح و عصر متغیر است گاهی... آن مابین ها باشگاه هم میروم تا اینقدر شکننده و بی رمق نباشم... کلاس زبان را همچان با جدیت دنبال میکنم هرچند انگار خوده آموزشگاه آنجور که باید، جدی اش نمیگیرند... اما من سفت چسبیده ام...به من لقب کوآلای کانون داده اند... آن وسط ها برای ارشد هم...
  • قرار است باز هم معجزه ای اتفاق بیفتد! شنبه 25 مهر 1394 21:33
    داشتن میرفتن محضر تا یه عقد ساده ببندن! همه چیز مهیا بود تا بعده محرم عروسی بگیرن!! تصادف کردن!!! پسره از ماشین پرت شد بیرون اما دختره به لطف کمربند ایمنی داخل ماشین موند وشیشه روی سرش خورد شد! وقتی آوردنش بخش، توی کما بود و از سرش خون میرفت! مردی که قرار بود تا چند دقیقه بعد، همسرش باشه حالا مثل دیوونه ها وسط بخش راه...
  • اینجا! شنیدن بعضی خبر ها"آخ" دارد... سه‌شنبه 21 مهر 1394 19:12
    +++ پوست دستام به لاتکس حساسیت داده!! ریخته بیرون...میسوزه و وقتی میخارونم، شر شر خون میره! اینم از یه دردسر تازه... +++ بخش اطفال صبر میطلبد و صبر... واسه یکی خوبه که گوشاش با شنیدن صدای جیغ، آلارم نده که میزان صدا بیش از حد مجازه لطفا ولوم را کاهش بدید... سخته برام ارتباط گرفتن با بچه ها!!! با لباس سفید ببیننت فقط...
  • اگه ماجرا رو همینجا نبندیم، خیلی لوس بازی میشه دیگه! دوشنبه 20 مهر 1394 08:51
    انقدر که این ماجرای دوست پسر دوست دختری به اوج خودش رسیده و مهیج شده که وقتی با دوست جان بیرون بودیم و جریان رو برام تعریف کرد، خدا نجاتمون داد تا تصادف نکنیم!!! درمورد خنده و ابروریزی پشت چراغ قرمز هم سکوت کنم سنگین ترم! فقط تنها چیزی که الان اولویت داره، خداحافظی توی اوجه!!!
  • 102
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4