صلواتی نثار روحش کنید از سر مهر...

مادرجان بهارش رفت... تمام شد... 

وقتی فهمیدم یک چیزی توی من شکست... 

گریه کردم یکهو.... 


یعنی میخواستم بگم یه همچین احساس سبکی دارم الان!

انگار یه پیرمرد 120 کیلویی فلج رو نشوندن رو شونه هام و بهم گفتن این پیرمرد رو برسون به خونه ش،نوک قله ی کوه....


بعد یهو احساس کردم پیرمرده ناپدید شد و یکی وسط زمین و هوا بغلم کرد و من و انداخت روی کولِش و با خودش برد شهربازی....


+++بعد از اینکه فاینال دادم،دقیقا همچین حسی داشتم...

دو روزه دارم سعی میکنم به کله ی سبک شده ام عادت کنم!

+ قیچی را می اندازد به جان موهایم... فقط صدای قرچ قرچ چیده شدنشان را میشنوم...با هر حرکت، طره ای از موهای خرمایی رنگم میریزد روی زمین...چشمانم را مسرانه روی هم فشار میدهم و ته دلم زار میزنم تا شاید نشنوم این صدا را...تا حس نکنم آن حس وحشتناک سبکی روی سرم را... چه میشد اگر فکر های رنگارنگ و خیال های بافته و پاپیون زده را هم با یک حرکت قیچی کرد و توی سطل ریخت؟!!!

حالا بجایش خاطره ها و دخترانگی هایم پهن زمین شدند و دارند هدایت میشوند سمت سطل آشغال....تقصیر زمانه نیست، خودم نخواستمشان...خودم خواستم که ازین به بعد چیزی به نام احساس ته قلبم رشد نکند... خودم خواستم که یک "مَرد" باشم با موهای کم سانتی متری... حتی اگر تمام دنیا بگویند تو هنوز همان دختر اما با موهای کوتاهی...

از بس که ما کتاب میخوانیم نزدیک بود بلای جانمان شود!

بی بی سی  میگفت قدیمی ترین قران کشف شده در تاریخ را در یکی از کتابخانه های یکی از دانشگاه های معروف خارجی کشف کرده اند...

داشتم فکر میکردم اگر این قرآن توی کتابخانه ی دانشگاه ما بود، تا 100 سال دیگر کسی حتی خاک رویش را هم پاک نمیکرد... حتی شاید به عنوان کاغذ باطله یا یک کتاب کهنه ی له شده، به مراکز بازیافت کاغذ تسلیم میشد...

خلاصه اینکه عجب شانسی آوردیم که این قران در کتابخانه های ایران نیست  ...نزدیک بود به غضب الهی گرفتار شویم...


اصلا شما یک آدم را بکُش و جنازه اش را ببر و بنداز لا به لای راهرو های کتابخانه... و اگر تا 1000 سال آینده جسد فسیل شده اش را حتی یکهویی! پیدا کردند، بیا و من را فحش بده....