نود و هفت

حقیقتا از دستم در رفته کی اینجا بودم و کی نوشتم وکی ننوشتم.

حقیقت اینه که نه درگیر عروسی بودم نه درگیر موبلوند و نه هیچ چیز دیگه. من فقط درگیر روزمرگیات بودم و همین...

توی این مدتی که گذشت امضاهای فارغ التحصیلیم رو گرفتم  کارت دانشجوییم سوراخ شد و همراهش یه سوراخ روی قلبم گذاشتن. کارشناسی دوران خوبی بود. دلتنگش نیستم بالاخره اینم باید یه روزی تموم میشد...

ثبتنام طرح رو به بعد از مراسم عروسی محول کردم... میخوام با خیال راحت روز به روز پیش عروسی رو بگذرونم تا بعد تر ها حسرتی برام باقی نمونه...


مورد بعدی جراحی موبلوند بود... روزای سختی بود. خیلی سخت...

دعوا میکردیم و درد داشت و وحشتناک بود همه چیز...

به شدت به ناسازگاری برخورده بودیم  و همش بحث بود و کل کل و گیرای بیخود...

و بعد یهو همه چیز درست شد... آشتی کردیم و همه چیز رو فراموش...


بعد ترش رفتیم خرید نامزدی  و چیز میزای قشنگ خریدیم برای سفره ی جشنم وموبلوند سنگ تموم گذاشت...

سفره و تالار و لباس و ارایشگاهم اوکی شده و ذوق دارم...


ظاهرا تلاشم برای بهبودی و خود درمانیم بی فایده بود و امشب فهمیدم که عمل جراحی هم در پیش دارم. 

فقط امیدوارم خدا یه برادری در حقم بکنه و پریود نشم وگرنه جراحیم میفته بعد از مراسمم و این خودش زجره و زجره و زجر...

میخوام چشمام رو ببندم و باز کنم و ببینم تموم شده همه چیز...