یک جوری از حافظ خواندن لذت میبرد که خود حافظ پس از سرودن دیوانش،آنقدر که باید، لذت نبرد.

همان روزی که با شلوار دمپای پارچه ای که از درز درزش خاک میچکید و همان روپوشِ سفیدِ تبدیل شده به خاکستری پُر از لک خودکار های رنگی را به تن کرده بود و کلاه بافتنی مشکی رنگش را تا روی پلک هایش پایین کشیده بود و آمدجلو ولفظ قلم گفت:

(سلام دانشجویان عزیز، من *** هستم مربی بالینی ICU) باید میرفتم خودم و تصوراتم را یکجا آتش میزدم!!!

البته پس از انکه حقیقت را فهمیدم،مطمین شدم که باید در همان لحظه ی آشنایی خودم را لت و پار میکردم...

حقیقت آن بود که کارشناس ارشد پرستاری ویژه داشتند و به دلیل علم بسیار زیادشان، بازوی پُر قدرت تنها بیمارستان زمان شاه بودند!!!

بعد تر ها در کنار شغل پرمسعولیت بیمارستانی، در دانشگاه تهران به تدریس مشغول شدند و  حالا هم که سن و سالشان بالا رفته و بازنشست شده اند و علاوه بر آن توان بدنی هم ندارند، تفریحی زده اند در کار تدریس بالینی!!!

حقیقت مهم تر هم این است که در حوزه ی ادبیات به شدت فعالند و کافیست بگویی"سلام" تا در وصف طرز سلام کردنت پیچش زلف سفید روی سرت و انگشت بریده ات ،  فالبداهه شعر بسرایند و با لبخند توی چشم هایت خیره شوند و برایت بخوانند و بخوانند!!

که منه وسواسی هرگز هرگز هرگز باور نمیکردم بتوانم چنین فرد شلخته و نا مرتبی را در کنار خودم تحمل کنم و حالا کار به جایی کشیده که دیگر چرک سر آستین روپوش و چروک شلوار پارچه ای و کفش های خاکی اش به چشمم نمی آید و دلم میخواهد  زمان توی ICU کش بیاید و من در کنار استاد اشعار سهراب  و فروغ را زمزمه کنم ...

وقتی با عشق توی چهره ی بیماران غرق در کما نگاه میکند و خون صورتشان را پاک میکند، دست های بی رمقشان را فشار میدهد و برایشان از سپیده ی صبح و صدای گنجشک ها و پایان شب سیه، حرف میزند ته دلم میگویم ای کاش من هم مثل تو شوم یک روزی...

+++شاید اگر استاد را نمیشناختم و یک روزی کاملا اتفاقی توی یک خیابان از کنارش عبور میکردم، جدا از اینکه کیفم را محکم میچسبیدم که مبادا بقاپدش، توی دلم هم حرف های بی انصافانه ای حواله اش میکردم...

+++نیایید بنویسید ادم هایی با چنین فرهنگ بالا و سواد علمی زیاد  باید به ظاهرشان هم اهمیت بدهند و... البته که موافقم با شما، اما قول میدهم اگر چند دقیقه با استاد همکلام شوید نظرتان درمورد تمام شلخته ها نامرتب های جهان تغییر میکند و چه بسا در برخورد با چنین آدم هایی شگفت زده و لبخند به لب خواهید بود!!!



ما بسان سخت جانان، زنده ماندیم...

+++فردا بعده پنج روزِ پر حاشیه میریم که بریم چوب بکنیم لا چرخ مملکت

ما که با سلام صلوات از ماسک جدا شدیم، امیدوارم نمیریم حداقل!!! زشته با اینهمه کلاس و تیتی پاتی، از آنفولانزا بمیریم!


+++قرار گذاشتیم با دوست جان صبح هایی که شیفتیم، یک ساعت زودتر از خونه بزنیم بیرون و تو پارک بغل بیمارستان پیاده روی کنیم... 

خداکنه اون اخلاق خواب دوستِ بیشعورم زورش به من نرسه... وگرنه عین خرس سانان میخوابم تخت!! 


+++شاعر در جایی فرماییده: "من و بگو هستیمو ریختم به پات " و من دلم گرفته  و نمیدونم برای چیزی دلتنگم که داشتمش یا چیزی که هیچوقت نبود!


+++بانو هنگامه اگه یه آهنگ درست  و درمون تو زندگیش خونده، همین آهنگ آخریه س...

از وقتی رفتی و این صوبتا... حالا ما که کسیو نداریم روزی هزار دفعه بمیریم براش و مجددا ازین صوبتا... کسی هم مارو نداره که تو چشامون خیره شه بگه: گفتم تویی معجزه ای از خدا

ما هم کله کله قند آب کنن تو دلمون...

ولی در کل محتوی شعرش در این بابه که چه خوب شد رفتی لامصب...دارم نفس میکشم تازه.. زندگیم رفته توک قله ی امید و  خاک بر سرت به فلان جام که رفتی اصلا...

یک نکته های بی ادبی ریزی هم ازون اون کنج منجاش کشیدم بیرون که اشاره نکنم بهتره... 

فقط گفتم تبلیغ کنم گوش کنن ملت، مراقب خودشونم باشن که بی تربیت نشن یهو...


+++ولی وژدانا" کاش یکی بود از لجمون این آهنگه رو میفرستادیم براش که ته دلش بلرزه نکنه دیگه دوسش نداریم... مرض هم ندارم :دی



+++ من یه ادم خرخون ِ حال بهم زنم...دلیل و عرض میکنم حالا... فردا صبح CCU هستم و عصر ICU... بعد جزوه پرستاری ویژه ترم قبل رو گذاشتم جلوم نصفش و خوندم که فردا استاد، نوار قلب پرسید حداقل بدونم QRS چی بود،T depression توی چه مدل ایسکمی هایی اتفاق میفتاد... کی موج U داشتیم کی نداشتیم...

پرستار باس سوات داشته باشه خولاصه

" ازین ایموجی های داش مشتی"


+++میرم اینستاگرام تیپای رنگولی و قیافه های خوشگل و باربی استایل میبینم بعد حالم از خودم بهم میخوره... بعد باز میرم میبینم و هی دلم هوس قیافه های داف گونه میکنه و چون نمیتونم اون مدلی باشم، میشینم غصه میخورم...

بعد هی میزنم تو سر خودم میگم روانی کمتر بچه بازی در بیار که ملت به عنوان یه خانم متشخص روت حساب کنن یکم...

ولی میدونین اون قسمت مارمولکیِ شخصیتم چنین اجازه ای بم نمیده...

اصلا همینی که هست... هرکی خواس  قدمش رو چشم نخواست هم هِررررری!!!

صدایم میکنند: سنگِ منطقی

خوشحالم  که در نظر دوستانم یک آدم پُر منطق و بی احساسم...

این اپیدمی های قاتل...

آدم ها اینجا میمیرند و مردم خوشحالند که فردا و پسفردا را برایشان تعطیل کرده اند و تا شنبه جمعا پنج روز تعطیلیست که ملت بتپند در خانه هایشان و بیرون نروند تا با آنفولانزا دست به یقه شوند...

 با این حال آدم ها همچنان میمیرند و  جان سالم بدر برده ها، توی این مرض غلت میزنند و هیچکاری از کسی ساخته نیست و ما نگرانیم...

صد البته که نگرانی ما به شخم هیچکدام از دوستان مسعول نیست و جز چند بنر و پوستر قرمزناک، و هر از گاهی اعلام آمار کشته شدگان، هیچ اقدامی انجام نشده...هیییچ!

اینجا حتی حاضر به توزیع ماسک بین پرسنل خودشان هم نیستند بعد توقع دارید بیایند گریبان جر بدهند برای مبتلایان؟؟


مردم برای خودشون نگرانن. ما اما برای مردم و عزیزان این مردم...

درمورد آنفولانزای تیپA شاید شنیده باشید... شاید خودتون لمسش کرده باشین و شاید هم هنوز درگیرشین...

شهر محل سکونت شما رو نمیدونم اما این مرض توی شهر من فعلا 22 تا کشته داده!!!

ظاهرا اونقدر شرایط داره به حد بحران خودش نزدیک میشه که استاد بالینی با اون ابهت و عظمتش ساعت 7 صبح با موبایلم تماس گرفت و به شدت تاکید کرد بدون گان، ماسک، دستکش حتی دماغمون رو از لای در توی بیمارستان نکنیم... 

پیشگیری در این حد...

حالا توی این گیر و واگیر بنده فردا قراره برم توی حلق دردسر!!!

نگرانی من اون جاییه که توی حساس ترین بخش های بیمارستان هم شیفت دارم...

CCUو ICU و NICU مستعد ترین بیماران رو دارن... و نگرانی من برای اینه که هرکدوم از ماها میتونیم یک ناقل برای این ویروس باشیم که مستقیما جون یه عده رو نشونه میگیره...

کاش شیفت ها رو یه جوری میشد نرفت... 

برای نجات ریشه ها رفتند و امروز ما دقیقا همان ریشه ها را نشانه گرفته ایم

+++گفتم:شما اسطوره ی کشور من هستید. آنوقت واقعا فکر میکنید که سربار این جامعه اید؟؟؟


+++گفت: بله...ما برای چیز دیگری جنگیدیم و یک چیز دیگر شد... برای این کشور جنگیدیم و حالا دارند از ریشه میسوزانندش... جنگیدیم تا پول های مردم بشوند کارخانه،بشوند مدرسه،اما حالا کو پول ها؟ 

جنگیدیم تا جوان ها جوانی کنند، اما حالا نگاه کن همین تخت بغلی من جوان 28ساله بستری است چون اگر بستری اش نکنند میرود دوباره خودش را به درخت دار میزند...گنده لات ها غارت میکنند و عین خیالشان نیست ومن که بدشانسی اوردم و شهید نشدم، باید گوشه ی این اتاق روز بشمارم تا یک روزی من هم بمیرم...

 

+++برایم تعریف کرد از شهادت دوستانش...گفت باهم سیگار میکشیدیم  و میخندیدیم... یکهو احساس کردم یه چیزی توی صورتم پاشید و وقتی نگاه کردم دیدم گلوله از بالای سر من رد شده و موهایم سوخته و صاف نشسته توی پیشانی رفیقم...

خونش بود که پاشیده بود به صورت من...خون رفیقم بود...

و بعد گریه کرد...خیلی گریه کرد...


حرفی نداشتم بزنم،خجالت میکشیدم به چشم هایش نگاه کنم، خجالت میکشیدم وقتی میشنیدم برای منه جوان، جوانی اش را داده و حالا من درمانده و افسرده و پرتوقع تر از همیشه ام... احساس بدبختی و ناتوانی میکنم،غر میزنم و همیشه طلبکارم... 

از خودم بدم آمد...از خودمان و تفکراتمان بدم آمد...


+++شیفت های بیمارستان اعصاب و روان انرژی زیادی از من میگیرند... میدانی چه میگویم؟ روحم به زوال میرود... روحم له میشود...

بیشتر توی خودم فرو میروم و درد میکشم... حس میکنم تمامِ ناتمام های دنیا روی شانه هایم سنگینی میکند...

حس میکنم باید یک چیز دیگر میشدیم و حالا یک چیز دیگر شده!!!

من از آه آنها میترسم... خیلی میترسم...

یک جامعه ی گل و بلبلی داریم اصلا...خاری باشد در چشم دشمنانمان....

یعنی ملت شریفمون ایران، ایضاً پسران شریف ترمون اونقدر دلشون دم دسته که با دیدن یه عکس پروفایلِ که نصفش عینکه و نصف دیگه ش نور زده و هیچ چیز از جزییات چهره مشخص نیست، میخوان ملت رو بپچونن تو اون دل بی صاحابشون...

بعد جالبه میاد میگه از عکستون خوشم اومد گفتم بیشتر آشنا شیم (حالا عکس من رو در همون حد پروفایل کوچولوی گردالی بالای پیج اینستا با توصیفات چار خط بالا در نظر بگیرین)

من ارشد فلانم، انقده سال سنمه، خونمون همون ورای شماست و ازین توصیفات...

میگم خب موفق باشین( در اصل باید میگفتم: به شخم پسر عمو کوچیکه که آمار وجنات سکناتتون رو میزنی تو سر من)

شر و ور میگه و میگه هی تعریف میکنه و...

در نهایت وقتی با مقاومت من برای آشنایی مواجه میشه میگه همه دخترا اولش همینو میگن  بعدش میان  تو تختخواب و... تهش هم اضافه میکنه البته بلانسبت شما...


و اینجا بود که من منفجر شدم... رگباری شروع کردم به نوشتن که اولا مراقب حرف زدنتون باشین ثانیا یه دختر اگه بخواد بیاد تو تختخواب، به محض پیشنهاد، پا میشه میاد، شما حق ندارین اینو به کل جمعیت تعمیم بدین مخصوصا به کسی که با احترام پیشنهادتونو رد میکنه و خلاصه شستمش حسابی...

در نهایت بحث به جایی کشید که گفت باشه بابا چرا میزنی...


اینا اگه تو دنیای واقعی آدم حسابی بودن هیچوقت پیج ملت رو شخم نمیزدن که عاشق پروفایلشون شن بعدشم بیان تو روز روشن عر زیادی بزنن توهین کنن...

یعنیا حالم داره بهم میخوره از سو گرفتن تفکر آدمای جامعه... داریم تو لجن بالا پایین میریم و فکر میکنیم خیلی هم خوش میگذره...

خاک تو سر تفکر زا های این مدلی اصلا...


+++جداً اونایی که عکس از هیکلای رنگول منگول شون میذارن رو پیج، دایرکتشون چرا نمیپوکه!!! 

من که دایرکتم تا خرتناق پر شده سر یه عکس پرسنلیِ پروفایل تازه اونم نصفش یه عینک ته قابلمه ایه به پهنای صورت...


شیطونه میگه لوگ اوت کنم پاشم بیام همینجا برا شماها برم بالا منبر


+++خیلی اعصابم خورده، نه؟ 

صرفا جهت مشخص کردن یک تاریخ و نه چیز دیگر

میخوایم برنامه بریزیم بریم مسافرت...

خواهرک میگه تا 19 دی امتحان دارم و توی تاریخ نا مشخصی هم تحویل پروژه ست...از فلان تاریخ من آزادم...


بعد تقویم رو نگاه میکنیم میبینیم از همون تاریخی  که خواهرک آزاد میشه، شیفت های ناجوانمردانه ی من با بی رحمی هر چه تمام تر صبح و عصر،شروع میشن...

اون وسط مسطا به زورِ عقب جلو کردن برنامه و چک و چونه زدن باهم دیگه، چهار روز رو خالی میکنیم که باباهه یهو میگه راستی من شاگرد خصوصی دارم...

ما:

جالب تر از همه ی موارد،از خودگذشتگی تک تک اعضای خانواده ست که با گلوی بغض کرده و معصومیت هرچه تمام تر،میگن: اصلا شماها برین من نمیام...


+++الانم همه با هم سرسنگینیم  :دی

بازم جای شکرش باقیه که تعدادمون بیشتر از این نیست...وگرنه سر انتخاب یه تاریخ سفر، کل خانواده از هم میپاچید...


و بشر را در نور،و بشر را در ظلمت دیدم*

دارم جراتم را برای امتحان کردن چالش های جدید از دست میدهم... برایم خیلی سخت است که خودم را از این روتینِ مرگبار بیرون بکشم...

امروز بی ماشین و با ترس و لرز با همراهی دوست جان رفتیم بیمارستان تا گزارش کارم را تحویل سرپرستار بدهم...

پیاده رو ی خلوت... سایه ی درخت ها... سوز سرد پاییزی... تصور نمیکردم تا این حد در روحیه ام تاثیر بگذارد...

عادت کرده بودم به حمل و نقل با اتومبیل شخصی... 

عادت کرده بودم پشت فرمان لم بدهم و تمام مسیر را باصدای خواجه امیری رانندگی کنم...

حالا امروز کمپوت شدن بین جمعیت خط واحد و برنامه ی رادیویی تاکسی  راهم تجربه کردم و فهمیدم چقدر خوب است...

چقدر بیشتر کیف میدهد لم دادن توی تاکسی و گوش کردن به مکالمات مسافرهای تاکسی که توی همان چند دقیقه، سند قشم را قولنامه میکنند و جزیره ی کیش را واگذار.. 

همه شان بلا استثنا امروزاتومبیل گران تومانیشان  توی تعمیرگاه خوابیده و چون  امروز یک قرار کاری مهم دارند که چند میلیون سود در پشت صحنه اش نهفته مجبور شدند از وسایل حمل و نقل بیکلاس استفاده کنند و هر چند ثانیه با کنسولگری فرانسه در تماسند و همزمان چانصد کارگر و کارمند را با یک بشکن زدن کنترل میکنند و...

نه که بخواهم فضولی کنم، نه... اتفاقا برایم جالب است که بدانم دقیقا فخر چه چیزشان را میخواهند بفروشند... فخر سامسونت 800هزار تومانی و از آب گذشته یا پول های خاک شده توی بانک های خصوصی...

خلاصه یک جوری رفتار میکنند که نه تنها جذاب و با کلاس نیست بلکه بسیار ضایع و حوصله سر بر است...

اگر شما هم از این دسته افراد هستید بدانید کسانی که به صحبت های شما گوش میدهند تمام مدت در حال خندیدن به ریشتان هستند نه حسرت خوردن برای موقعیتتان...


+++جهت جلوگیری از غش کردن کیک بستنی مخصوص "فرد" را زدیم بر بدن...

از مزه ی کیک بستنی که بگذریم باید بگویم محیط تریا آنقدر دونفره بود که یک لحظه از خودم خجالت کشیدم که چرا با دوست جان رفتیم آنجا... فکر کردم که چرا در بیست و چند سالگی هیچکس در زندگی ام نیست... چرا فقط درس خواندم و لحظات تنهایی ام را با یک کتاب یا فیلم ارزشمند گذراندم...

چرا اجازه ندادم کسی وارد زندگی ام شود که من را یاد بگیرد... یک جوری من را یاد بگیرد و لایه های پنهانم را کشف کند که خودم هم انتظارش را نداشته باشم.

با خودم فکر کردم چرا همیشه جوری رفتار کردم که اطرافیان و ایضا پسر های همین اطرافیان، تصور کردند من از سوراخ آسمان نزول کردم و بسیار خودخواه و مغرورم...

یک جوری که نه جرات نزدیک شدن به من را داشتند و نه میل و رغبتی...

نمیگویم پشیمانم یا ناراضی ام از این سبک زندگی ام... اما اگر کمی ملایم  تر بودم بهتر بود شاید...

+++من توی نمایشگاه های هنر و صنایع دستی  به شدت بی جنبه ام...

دلم میخواهد همه ی آن چیز های سفالیِ آبی فیروزه ای و عروسک های تکه دوزی شده و جا کلیدی های دثنوت مال من باشند...

+++کار کردن به من لذت میدهد و درس خواندن لذت بیشتر... البته این عقیده را زمانی دارم که از بیکاری در حال مرگم...

مطمعن باشید در هفته های شلوغ و پر کار می آیم و میگویم: شکر خوردم


*عنوان برگرفته ازقلم سهراب


مرگ پایان کبوتر نیست...

نمیدونم چرا این اتفاقا میفته... یه مدت همه چیز آروم و عالیه ولی توی میلی قیلی ثانیه سکه برمیگرده و همه چیز به بدترین نحو ممکن، شروع میکنه به پیشروی کردن...

من به این حالت میگم شرایط مزمن عودکننده...

ده روزی میشه که این شرایط کش اومده و من هم همراهش کش میام و زجر میکشم...


خبر امروز شوک کننده ترین اتفاق این ده روز اخیر بود... 

فوت کرد!!! 

رفتم خونه ش و زانوهام سست شد...

نشستم و پاهام و بغل کردم... فقط صدای جیغ بود و فییخ فییخ دماغ بالا کشیدن ...

رفتم توی حیاط قدیمیش و بغل حوض نشستم و زار زدم... 

انقد جیرجیر کردم تا احساس کردم ته دلم یه جور خوبی دارم نفس میکشم...


حالا سبکم...خوبم و آرام...

چیزی که توی این شرایط بهش احتیاج داشتم...


+++ میترسم ازون روزی که بیشتر از ظرفیتم کش بیام و اونوقت در برم و بخورم تو چشم و چار یه سری آدما... یه سری آدمای نزدیک...خیلی نزدیک...


+++ یک دوست براش نوشته بود:

بدرقه میکنیم با آرزوی درجوار حضرت دوست بودن بازگشت مسافر دنیا به وطن اصلش... نامش به نیکی، پر آوازه باد...

یه حس ملویی خزید ته قلبم... انگار مطمین شده بودم حالش خوبه و بازگشت به جایی که باید!!!