و بشر را در نور،و بشر را در ظلمت دیدم*

دارم جراتم را برای امتحان کردن چالش های جدید از دست میدهم... برایم خیلی سخت است که خودم را از این روتینِ مرگبار بیرون بکشم...

امروز بی ماشین و با ترس و لرز با همراهی دوست جان رفتیم بیمارستان تا گزارش کارم را تحویل سرپرستار بدهم...

پیاده رو ی خلوت... سایه ی درخت ها... سوز سرد پاییزی... تصور نمیکردم تا این حد در روحیه ام تاثیر بگذارد...

عادت کرده بودم به حمل و نقل با اتومبیل شخصی... 

عادت کرده بودم پشت فرمان لم بدهم و تمام مسیر را باصدای خواجه امیری رانندگی کنم...

حالا امروز کمپوت شدن بین جمعیت خط واحد و برنامه ی رادیویی تاکسی  راهم تجربه کردم و فهمیدم چقدر خوب است...

چقدر بیشتر کیف میدهد لم دادن توی تاکسی و گوش کردن به مکالمات مسافرهای تاکسی که توی همان چند دقیقه، سند قشم را قولنامه میکنند و جزیره ی کیش را واگذار.. 

همه شان بلا استثنا امروزاتومبیل گران تومانیشان  توی تعمیرگاه خوابیده و چون  امروز یک قرار کاری مهم دارند که چند میلیون سود در پشت صحنه اش نهفته مجبور شدند از وسایل حمل و نقل بیکلاس استفاده کنند و هر چند ثانیه با کنسولگری فرانسه در تماسند و همزمان چانصد کارگر و کارمند را با یک بشکن زدن کنترل میکنند و...

نه که بخواهم فضولی کنم، نه... اتفاقا برایم جالب است که بدانم دقیقا فخر چه چیزشان را میخواهند بفروشند... فخر سامسونت 800هزار تومانی و از آب گذشته یا پول های خاک شده توی بانک های خصوصی...

خلاصه یک جوری رفتار میکنند که نه تنها جذاب و با کلاس نیست بلکه بسیار ضایع و حوصله سر بر است...

اگر شما هم از این دسته افراد هستید بدانید کسانی که به صحبت های شما گوش میدهند تمام مدت در حال خندیدن به ریشتان هستند نه حسرت خوردن برای موقعیتتان...


+++جهت جلوگیری از غش کردن کیک بستنی مخصوص "فرد" را زدیم بر بدن...

از مزه ی کیک بستنی که بگذریم باید بگویم محیط تریا آنقدر دونفره بود که یک لحظه از خودم خجالت کشیدم که چرا با دوست جان رفتیم آنجا... فکر کردم که چرا در بیست و چند سالگی هیچکس در زندگی ام نیست... چرا فقط درس خواندم و لحظات تنهایی ام را با یک کتاب یا فیلم ارزشمند گذراندم...

چرا اجازه ندادم کسی وارد زندگی ام شود که من را یاد بگیرد... یک جوری من را یاد بگیرد و لایه های پنهانم را کشف کند که خودم هم انتظارش را نداشته باشم.

با خودم فکر کردم چرا همیشه جوری رفتار کردم که اطرافیان و ایضا پسر های همین اطرافیان، تصور کردند من از سوراخ آسمان نزول کردم و بسیار خودخواه و مغرورم...

یک جوری که نه جرات نزدیک شدن به من را داشتند و نه میل و رغبتی...

نمیگویم پشیمانم یا ناراضی ام از این سبک زندگی ام... اما اگر کمی ملایم  تر بودم بهتر بود شاید...

+++من توی نمایشگاه های هنر و صنایع دستی  به شدت بی جنبه ام...

دلم میخواهد همه ی آن چیز های سفالیِ آبی فیروزه ای و عروسک های تکه دوزی شده و جا کلیدی های دثنوت مال من باشند...

+++کار کردن به من لذت میدهد و درس خواندن لذت بیشتر... البته این عقیده را زمانی دارم که از بیکاری در حال مرگم...

مطمعن باشید در هفته های شلوغ و پر کار می آیم و میگویم: شکر خوردم


*عنوان برگرفته ازقلم سهراب


نظرات 4 + ارسال نظر
آدم یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 12:11 http://autumn-girl.blogsky.com

خب گند زدن راه خوبی واسه یاد گرفتنه....

یواش یواش باید بیای بیرون از پناهگاه امنت....
:)

میدونی اینجوریه که عادت کردم به این سبک زندگی و ترک عادت هم موجب مرض است گویا...
یه گندایی هست که اگه ادم بزنه، دیگه هیچ رقمه نمیتونه جمعش کنه. ...
میدونی پای ابرو حیثیت طرفه

آدم شنبه 7 آذر 1394 ساعت 20:22 http://autumn-girl.blogsky.com

راستی....در مورد اینکه حس میکنی باید ملایم تر میبودی یه جاهایی...

خب چرا یه شانس به خودت نمیدی تا فرصت داری بانو؟

نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه...
میترسم گند بزنم

آدم شنبه 7 آذر 1394 ساعت 20:21 http://autumn-girl.blogsky.com

خوشحالم که نوشتی باز....این بار پر امیدتر از نوشته ی قبل....

و پر از اتفاقات جالب و خوب :)

چرخ روزگار میچرخه گاهی خوشی گاهی غم

مبی شنبه 7 آذر 1394 ساعت 18:36 http://inthisworld.blogsky.com

خوبه که روحیه ات بهتره نایریکای عزیزم
غصه ی اون چراها رو نخور چون من برعکسشو کردم و به خودم گاهی اوقات میگم کاش خوددارتر بودم..

مبی عزیزم
دلیل اینکه از این سبک زندگی تا به الان راضی بودم یکیش شنیدن تجربیات دیگران و دیدن شکست هاشون بود...
امیدوارم همه تو زندگیاشون شاد باشن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.