امروز ماهگرد نامزدی رسمیمونه و من مینویسم و به موبلوندی فکر میکنم که دقیقا اونور در اتاق روی کاناپه خوابیده و غرق خوابه...
مینویسم و به این روزایی فکر میکنم که شدن دونه های شن... از بین انگشتم سر میخورن و تموم میشن...
انگار همین دیروز بود که مامان به زور راضیم کرد بریم کافه و همو ببینیم...
اونهمه اختلاف نظر و عقیده و سلیقه رو پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به این نقطه...
من کی اینقد تغییر کردم؟ منه از خود راضی و مغرور کی یاد گرفتم انقد دلتنگ بشم؟
کی تونستم نگران کسی بشم؟ چی شد که الان حس میکنم یکی رو انقد دوست دارم که حاضرم دار و ندارم رو بدم تا مبادا خم به ابروش بیاد و غم به دلش..
من کی یاد گرفتم انقد بزرگ بشم؟
حالا امروز در همین لحظه به اون طرف در فکر میکنم و با خودم میگم حکمتت رو شکر خدا که از دهن چه گرگ هایی منو بیرون کشیدی و از چه راهای پر پیچ و خمی منو رد کردی و نشوندی روی قشنگ ترین گوشه ی این زندگی...گوشه ای که عاشقم، که نگرانم، که دلتنگم، که خوشحالم...
پ.ن1: بدو بدو های لباس جشن نامزدی هم تموم شد.تالار اوکی شده و من صاحب یه لباس پوست پیازی ملایم شدم با یه عالمه تور و پُف...
کشیک های لعنتی اگر اجازه بدن باید برم مزون ها رو شخم بزنم تا ببینم واسه سفره نامزدی چی چشمم رو میگیره...
من وسواسی نبودم، شدم!!!!
پ.ن2: کت و شلوار نامزدی موبلوند هم آماده س... باهم رفتیم خریدیم.روی هر رنگی که دست میذاشت، میگفتم نوپ و میپریدم روی سرمه ای... حریفم نشد و سرمه ای خرید با پیراهن آبی آسمونی و کراوات سرمه ای سفید راه راه گورخری :))))
مو بلوند باید یاد بگیره که مثل من عاشق ترکیب سورمه ای و آبی باشه:)))))
پ.ن3: توی ناجوانمردانه ترین حالت ممکن کشیک دادن بهم ولی من از رو نمیرم. بجای اینکه تا 8 مهر عین بزغاله برم بیمارستان و بیام تصمیم دارم سه شیفت وایسم که زودتر تمومشون کنم... بالاخره یک هفته م یک هفته س:)))
میدونم مرض دارم به روم نیارین:)))
پ.ن4: دکتر شایان؛ نمیدونم هنوز اینجا رو میخونی یا خیلی وقته که گذاشتیش کنار و سرگرم درس و کشیکی.
فقط خواستم بگم روز گذشته ت مبارک :)
این حس های خوب غنیمته.. مبارکت باشه،
امیدوارم همه تجربه ش کنن...
ممنون دکتر جان
ادن قسمت گرگ و راه پرپیچ و خمو خیلی خوب اومدی. خدا خیلی مهربونه
منو بردی به چند ماه پیش... مبارک باشه عزیزم، خوشبخت باشید همیشه.
تیلوی مهلبون