نود و دو

کسی چی میدونه قراره چه اتفاقی بیفته...

وقتی من اولین روزای زندگی رو تجربه میکردم تو احتمالا با همون موهای قهوه ای که قارچی کوتاه شده و آرنج و زانوی زخم و زیلی، توی مدرسه مشغول شیطنت و بازیگوشی بودی...

کسی چه میدونست وقتی من اینور شهر توی بچه ترین حالت ممکن،از سر و کول سرسره بالا میرفتم و پشت ویترین برای باربی های صورتی ذوق میکردم،تو میرفتی که سر کلاسای دانشگاه بشینی و شروع لحظه های جوونی خیلی  ریز و آروم، زیر پوستت میدوید...

کی باورش میشه تولد امسالت رو پا به پای هم شروع کردیم و میریم تا ابد... 

سی  سالگیت مبارک عزیزم

نود و یک

رفته بودیم سفر و من یک تکه از قلبم را جا گذاشته بودم توی همان اتاقی که رو به درخت توت و باغچه ی چمن بود... 

اتاق موبلوند را میگویم...

بعد هم توی جاده رویم را چرخانده بودم سمت تاریکی محض کویر و اشک هایم گلوله گلوله میچکید...

بعد تر هم میخ شده بودم به آسمان تا مبادا ستاره ی دنباله داری رد شود و من آرزوی شادی و سلامتی اش را نکرده باشم...

ده روزی را به دوری و غم و بغض گذراندم... نبودم و موبلوند هم نبود و 2000کیلومتر از هم دوربودیم و فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر شده دنیایم...

اصلا راست میگویند ادم خانه اش یکجاست و دلش هزار جای دیگر...

Engaged with love

من عاشق این رابطه م، به زندگیم خوش اومدی:)


انگشتر نشون

حلقه ی ازدواج



پ.ن: به تاریخ 14 مرداد 1395 مصادف با روز دختر، من و موبلوند به طور رسمی نامزد شدیم.  


امروز که مرداد به نیمه رسیده و چیزی به پایان این دهه از زندگی موبلوند نمونده و قراره چهارمین دهه از زندگیش رو باهم و پا به پای هم و در کنار هم آغاز کنیم، اینجا اقرار میکنم که خوشحالم  و سپاسگزار...

سپاسگزار تمام لحظه های شادی که در کنار خانواده و موبلوند عزیزم میگذره...

خوشحالم برای سلامتی، برای عشق، برای حضورش قدم به قدم توی تمام لحظه هام و تمام اتفاقای خوبی که در حال وقوعه!!!


برای همتون آرزو میکنم این لحظه ها رو :)


نود

امروز و امشب اخرین روز و شبیه که من به عنوان دختر زنینه ی مجرد خونه بابامم!!!

از فردا شب همه چیز رنگ دیگه ای میگیره و من  با یه انگشتر نشون کرده ی مردی میشم که در اینده قراره با لفظ همسر بشناسمش!!!

هنوز نتونستم با این تغییر کنار بیام... با این مسئله که من دیگه تک  و تنها نیستم که همیشه و در هر شرایطی دردم به دل خودم باشه...  خودم تنهایی بار زندگی و غم و شادیامو به دوش بکشم و اگر جایی زمین خوردم، به هیچ جامم نباشه که چه گندی زدم یا چه ضربه ای خوردم و دوباره دستامو بذارم رو جفت زانوهام و بدوم توی زندگی!!!

حالا اما اوضاع کمی متفاوت تر از قبل شده...

وقتی طلبکار عالم وآدمم، موبلوند میگه که باید باهاش در میون بذارم...

وقتی شبا بی خواب و بلاتکلیفم میگه باید زنگ بزنم بهش و بیدارش کنم تا توی تنهایی حوصلم سر نره...

برای منی که تمام عمر غم و شادی رو کوه کردم ته دلم و حالا یکی اومده و میگه من و تو تبدیل به یه فرد واحد به نام "ما" شدیم، کمی سخت و غیر قابل هضمه...

بذارین ساده ش کنم، یکی مثل من که حتی خودش به تنهایی درب قوطی خیارشور رو باز میکرد، حالا یکی اومده با دستای قوی و لبخند که میگه: ازین به بعد من برات باز میکنمش!!!

خب؟!!!

از فرداشب شروع فصل جدید و رسمی زندگی منه... و همه چیز میره به سمتی که من یاد بگیرم چطور باید مثل یه ادم متاهل ومتعهد زندگی کرد... 

باید کم کم تمرین کنم که خجالت و شرم و حیا رو کنار بذارم  برای لحظه ای که قرار نیست هیچ حریمی بینمون باشه...


فرداشب خواستگاری رسمیه و من استرس دارم و دلتنگ...

خونه تکونی میکنیم، خرید میکنیم و فرت فورت لباس میخریم...

عصری نوبت ارایشگاه دارم و موبلوند همین الان خبر داد که حلقه م هم از اصفهان رسیده و آماده س...

خب... مثل اینکه همه چیز آماده س برای فردا شب تاریخی وتکرار نشدنی

هشتاد و نه

مو بلوند، مو بلوند نیست...

یعنی موبلوند برخلاف اسم مستعاری که روز اول براش انتخاب کردم موهای بور و بلوندی نداره...

البته این به سلیقه بینایی من مربوطه چون من هر مو بوری رو بور نمیدونم... ب نظر من ادما به دو دسته ی مو بوران ومورچه زردان تقسیم میشن...

مو بوران دسته هایی هستن که از رنگ قهوه ای تیره تا روشن طبقه بندی میشن و سایر مو های خاص که رنگ ضایعی دارن و چشم رو میزنن میرن قاطی دسته ی مورچه زردان...

برای ایجاد فرقه های قومی و فتنه، صحبتام در همین حد کافیه :))))


+ وقتی یکی میگه پیرم در اومده میتونین عمق فاجعه رو درک کنین؟؟ میتونین درک کنین تا به کجاهاش که فشار نیومده؟؟؟

اگر درک میکنین باید بگم که بنده در همین لحظه پیرم از شش جای اصلیم در اومده...

کشیک های اورژانس قلب و بازهم دکتر دراز و جیم زدنای من پیرم کرده...

قلب سخته و پر استرس... مخصوصا اگر اورژانس باشه و سه تا مریض همزمان اررست کنن و تیم سی پی آر ندونه جون کدوم یکی رو باید نجات بده...

اورژانس قلب پرکار ترین و جیم زننده ترین بخشی بود که تجربه ش کردم... 

تا سرم خلوت میشد میرفتم بوفه و با بچه های اینترن  سوسیس تخم مرغ میزدیم بر بدن...

و استاد هم از توی سایت بیمارستان تحت نظر داشت منو و میومد گوشم رو میگرفت برمیگردوند سر جام...

حالا ازون روزای جور و ناجور و پر از شادی و خستگی، فقط 12 روز کشیک دیگه باقی مونده...

خیلی خرم اگه بگم که دلتنگ  درس و دانشگاه و بیمارستان و کشیک و خرحمالی و بیدار خوابی و استرساش شدم؟


+به تاریخ 5/5/95 که از قضا روز عشق تاریخی بوده و ما ملتفت نبودیم با موبلوند رفتیم حلقه خریدیم...

حلقه هامون روعاشقم... قراره پنجشنبه بله برون باشه و چار تا بزرگتر پاشن بیان رسمیش کنیم بره پی کارش...


+انگشتای من به مثال ادمیان نیست... شماره انگشتم 47 و این ینی دستای من هیچگونه عضله و چربی و پی و دنبه اضافی ندارن. استخوان خالصن!!!

انقد که اینجا نتونستن حلقمو کوچیک کنن و فرستادنش اصفهان با لیزر دو طرفه،تراش بدنش...

میترسم حلقه نازنینم رو به گاج بدن وموبلوند گفته اگه بلایی سرحلقم بیاد، طلافروش رو به چونصد روش ممکن مینموئه(فعل جدید نازل فرمودم ازمصدر نمودن)


+برای بله برون این هفته،شال و شلوارم رو با پیراهن موبلوند ست کردم... 

+میدونم میدونم شمام مث من ازین تیریپ عشقولیا حالتون بهم میخوره ولی کیف میده بهم وقتی میبینم مث هم شدیم... 

موبلوند قراره زیرکت و شلوار ذغالی که برای مراسممون میپوشه،پیراهن مردونه ی کرم به تن کنه و برای همینه منم دوست دارم شال و شلوارم باهاش ست باشه...

تو عکس قشنگ تر میفته اخه:)))))))


+یه عالمه حرف دارم که فاکتور گرفتم ازشون... ناحیه ی گشادم اجازه بده، میام و مینویسم براتون