دندان درد عصبی هم اضافه شد!!!!

فکر میکردم  همه چیز خیلی بهتر از اینی که هست پیش بره...

ولی دقیقا عکس اون چیزی که نباید میشد، شد...

از بحث و جدالم با استاد کانون زبان گرفته تا قهر کردن پگاه و الهام و نیومدن سر امتحان فقط برای طرفداری از من... و منه خنگ همچنان با جدیت تمام، کلاسا رو میرم چون هدفم مهم  تر از مزخرف  بافتنِ یه استاد بیشعوره....

از متفاوت ترین شب زندگیم که اجباری ترین توفیق زندگیم بود و باعث شد شب رو بیرون از خونه سپری کنم اون هم بی پول و بلاتکلیف و حیرون... 

حس آوارگی خیلی بده.. مزخرف تر از اون، لحظه ایه که بدونی سرپناه داری اما حق پناه بردن بهش رو نداری...

و چندش آور تر از همیشه اون سوالاتیه ک بقیه میپرسن و نگاه خاصی که به زندگیت دارن... انقد گیجم که نمیدونم باید چیکار کنم...


حالا این وسط، یه آدم مهربون هست که با سادگی بیش از حد، حاضره هرکاری بکنه تا من ناراحت نباشم... حتی اگه درحد فشار دادن دستم بین دستای محکمش باشه...حداقل این حس رو بهم میده که  تنها نیستم... کسی هست که میفهمه، درک میکنه و لحظه های الان من رو چشیده...

احساس میکنم یه باتری خالی ام  که احتیاج به  شارژ شدن داره...حتی اگه شارژرم یه ساندویچ  نه چندان خوشمزه توی یکی از ساندویچیای  حاشیه شهر باشه... 

احتیاج دارم  به رفتن و مدتی نبودن!!!!! 

حس و حالم خوب نیست و هیچکس هم حواسش نیست...

#موقت

اصلا کاملا واضحه مشکل از خوده خوده خودمه...

میشینم به چرت و پرتا فکر میکنم بعد توی خودم غصه میخورم، معده درد میگیرم، سردرد میشم... همچنان غصه میخورم و میگم چرا من نباید اینجوری باشم، اون جوری نباشم، این کارو بکنم، اون راه برم.... کلا مرض دارم...

جدیدنا حس میکنم دچار مرض خود بهتر بینی هم شدم...

چه معنی داره هرکی هرچی هست. من دلم میخواد بهترش باشم؟؟ من که اینجوری نبودم پس چرا این مرض داره هر روز تقویت میشه توی من؟

چیکار باید بکنم براش خب... 

هی میگم به تو چه...هی میگم همینی که هستی مگه چشه... حالیم میشه ها،منتها یه حس احمق این وسط اذیتم میکنه... نمیذاره آروم بمونم... هی بقیه رو میزنه توی سرمو میگه خاک تو سرت ملت این شدن، تو همون خری که بودی موندی...

کلافه شدم بابا... بسه دیگه.....




بعدا نوشت: دیشب شاید بشه گفت یکی از بدترین شبای عمرم بود... و اون لحظه بود که احساس کردم من یه مشکل جدی دارم... اونقدر جدی که  یه آدم صبور و بیخیال مثل من، ساعت3 نیمه شب وسط تختش نشسته بود و هق هق میزد... 

یاد 10 ماه پیش میفتاد ...یاد یه سری عکس ها... خاطرات نیمه شب ... اون اتفاقی که باید میفتاد اما در کمال بی رحمی نیفتاد و.....

 رسما عر میزدم توی تختم!!!  حالا فکر کن این وسط گلنار محسن نامجو هم پلی شد... دیگه به تنها چیزی ک فکر میکردم، مرگ بود...

دم دمای صبح بود... ساعت 6 ... پنجره رو تا آخر باز کردم و جسد منجمد شده م رو کشوندم زیر لحاف و خوابم برد...

الان که بیدار شدم بهترم...اما یه حالت بینابین دارم... یا متمایل به اینور خط یا اونور خط... این خوبه...بد نیست! اما یه مشکلی این وسط هست...

اگه متمایل به اون طرف بَده بشم، دیگه کارم تمومه....واقعا کار خودم و زندگیم و هر کوفتی که هست،  تمومه...

یک وقت هایی کنترل همه چیز به یک باره رها میشود!دقیقا مثل الان!

+++خاله و شوهر خاله دم عصر آمدند کارت عروسی را دادند... استارتش که با ما بود... اتمامش هم گویا با خدا...

مامانه شربت آبلیمو ی لب ترررررش برایشان درست کرد و خلاصه کم مانده بود اسپند هم دود کند... من هم که دختر همین مادرم!!! در جریانید که؟؟ به زور جنازه ام را از توی تخت کشیدم پایین و خمیازه کشان بسان خزندگان، خزیدم تا دم در تا سلام کنم!!!!

مامانه روی مهمان و مهمان نوازی و ایضا سلام کردن به شدت حساس است... یعنی یک پایت آن دنیا باشد، باید برگردی و سلام کنی و بعد جفت پا بروی آن دنیا و بمیری.... در این حد!!!


حالا شوهر خاله هه و خاله هه حاضرند دم در لیوان شربت را هورت بکشند و آفتاب بخارشان کند اما دو دیقه نیایند توی راهرو تا فردا پسفردا قرار نباشد ما جواب این همسایگان فضول را بدهیم...


حالا تمام اینها به کنار، باباهه بعد از کلی ماچ و بوسه و تبریک تیکه پاره کردن، میپرسد: برا شام نوشابه سیاه سفارش دادین یا زرد؟؟؟؟

یعنی اگر بابای من خدا بود، توی بهشت بجای نهر های روانِ عسل، استخرِ نوشابه سیاه راه می انداخت برایتان... بروید شکرگذار باشید که بابا خدا نیست که اگر بود،سرویس بودیم همه!!!!

بابای من از آنهاییست که اگر بگویی ناهار نداریم،میرود بقالی،یک نوشابه خانوادگی سیاه میخرد و میریزد توی کاسه و نون هم تیلیت میکند تویش و با آب و تاب میخورد... اتفاق افتاده که میگویم هاا..... 


+++گواهینامه ی خواهرک آمده... حالا صبح و عصر معضل داریم که کی راننده باشد... من که در اوج کشیدم کنار و صحنه را برای یار تازه به دوران رسیده خالی کردم...

میروم صندلی عقب مینشینم وکمربند! میبندم و همچنان که اشهد را زیر لب زمزمه میکنم، عینک آفتابی ام را سوار میکنم روی چشمانم و شالم را تا منتهی الیه جلو میکشم تا مبادا شناسایی شوم...

نه که بنده الهه ی خوش شانسی ام، آمدیم و یکی از همکلاسی های رودروایسی دارمان، مارا درحین رانندگی خواهرک دید... آنوقت چه گِلی به سرم باید بگیرم؟؟ آبرویی که با چنگال جمع کرده بودم که خورد زمین و بُرد آسمان میشود....

همان بهتر که عین روشن دلان! رفتار کنیم باشد که رستگار هم بشویم!!!

فقط اگر به یک پراید پر از پی پی کفتر و کلاغ برخوردید که با سرعت 20 در بزرگراه حرکت میکند و از چونصد متر مانده تا مانع و گاهاً عابر پیاده، چراغ ترمزش روشن میشود و صد البته یک دختر با حجاب شدیدا رعایت شده با عینک دودی که هرکدام اندازه ی ته قابلمه اند، برخوردید لطفا به روی من نیاورید اصلا... من روی همان یک چِکه آبروی باقی مانده غیرت دارم.... لطف میکنید!!!


+++مامانِ زندایی حالش بد است...خیلی بد... 

مامانه بسیار به مامانِ زندایی وابسته است...یک جورهایی جای مادر نداشته ی خودش حساب می آید... از حق نگذریم او هم برای مامانه، کم نگذاشته...

حالا که دکتر ها گفته اند فقط معجزه نجاتش میدهد، مامانه هی بغض میکند هی گوله گوله اشک هایش میچکد پایین!!!یک چشمش اشک شده یک چشمش خون...باباهه دلداری دادن بلد نیست... فکر میکند غر زدن و اوقات تلخی کردن، همه جا کار راه انداز است...حتی در مورد مرگ و زندگی یک آدم...

 از غم مامانه، جناغ سینه ام سنگین است و ته دلم انگار یک چیزی مثل سوزن، فرو میکنند ومیچرخانند و بعد هم نمک میپاچند رویش... مامانه روی گریه ی من حساس شده... بفهمد گریه کردم، فکر میکند دارم مطلب مهمی را از او پنهان میکنم و کلاً خودش را میبازد... مجبورم کمی تو دار تر و خودار تر از سابق برخورد کنم!!! اما خب منم آدمم...فشار عصبی این روزها سنگینی میکند و من طبق معمول لال شده ام...فقط دو تا پایم حرکت میکند و خودسرانه جسمم را این ور و آن ور میکشاند!!!


+++روحم خسته است... دلم سفر میخواهد...دلم میخواهد بروم یک جایی که دریایش فقط مال من باشد...بعد هم تمامه تمامه خودم را توی سکوت دریا جا بگذارم و برگردم... 

تمام شوق هایی که برای عروسی پسرخاله هه داشتم یکهویی دود شد ورفت هوا... همه مان همینقدر دپرسیم... 


+++مینشینم به مرگ فکر میکنم...به این زندگی که الان هست و با تمام گیر و گورش، جاریست... مینشینم منطق میآورم و دلیل میتراشم... آخرش به چی میرسم؟؟ به پوچی!!!

به اینکه خب حالا که چی؟؟؟ درس بخوانم که چی؟ کانون زبان بروم که چی؟ توی بیمارستان دو شیفت سگ دو بزنم تازه آخر ترم باید پول هم بدهم بابت خرحمالی هایم،که چی؟؟؟ به جایی رسیده ام که حالم از غذا خوردن هم بهم میخورد... که چی غذا بخورم ؟ آخرش که باید بروم بخوابم سینه ی قبرستان...

تا جایی که عقلم قد میدهد، این زندگی نیست!!! صرفا نفس کشیدن است... هنوز نقش یک گیاه در اکوسیستم مفیدتر از حضور آدمی مثل من توی این دنیاست... حداقل گیاهک، یک فتوسنتزی میکند... اما من؟؟؟ که چی اصلا!!!!

بی حد واژه ی "اتفاق" را دوست دارم...

+++این من نیستم که سخت میگیرم... بقیه هم نیستند که بخواهند سخت بگیرند... مقصری هم برایش پیدا نمیشودولی خب سخت میگذرد و کاری از کسی ساخته نیست... فقط آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد...


+دَم عصر نشستیم توی ماشین، پنداری وارد یک کوره ی آدم پزی شده ای... پختیم حسابی...

سر شب وقتی از آن مکان( تعریف کردن این ماجرا پست جدا میطلبد) راهی منزل بودیم، بنده بید بید میلرزیدم از بس که هوا ناجوانمردانه سرد بود. توی فکرش هستم که سوییشرتم را بگذارم توی ماشین و شب هایی که تنها هستم، بخاری را هم روشن کنم...


+++دلم برای باباهه یک ذره شده...زنگ زدم گفتم کجایی؟ خوش میگذره؟؟؟

که باباهه فرمودند دارم برات شلوار میخرم... باب اسفنجیشو بیشتر دوس داری یا برّه ی ناقلا رو؟؟؟



+++باباهه ک نیست، با مامان جر و بحث زیاد میکنم و بعد هم پشیمان میشوم... چون مامانه بیشتر از من دلتنگ است و دلتنگی هایمان از دوری بابا را سر هم خالی میکنیم... اصلا تقصیر باباهه است، بودنش یک جور...نبودنش هزار و یک جوره ناجور... وقتی نیست، انگار که همه روزها،غروب کوفتی جمعه است... دلگیرهِ روانی کننده!!! کاش برگردد زودتر...


+++هنوز دَری به پَر ی نخورده،از کانون زبان زده شدم،بسکه تیچرش بد است بد است بد است... آسمان به ریسمان میبافم تا خودم را راضی کنم بروم سرکلاس... 

و وقتی میرسم، فقط پگاه،تک و تنها نشسته و با تیچر منتظرند بقیه بیایند تا کلاس شروع شود... فکر نمیکردم که نبودن آن جوجه های دبیرستانی، انقدر پررنگ باشد...


+++ بخاطر آن مکان(!) و فکر به اینکه من چقدر فاصله دارم تا لمس روزهای آدم های آن مکان(!) باعث شد ساعت سه صبح از خواب بیدار شوم و تا همین الان که 6:12صبح است، خوابم نبرد... 


+++ رنگِ آسمانِ این لحظه از صبح، همرنگ نیمه ی اول زمستانِ پر از ابر و خالی از برف و باران است... یک حس مِلویی میدهد به آدم که به نظر من دست نخورده بماند، بهتر است...

بینی ام شده اندازه ی یک هلو! چشمانم هم عین سه بار سکته ای ها!

آدم که آلرژی اش خفن طور، عود میکند، علاوه بر سایر علایم و تنگی نفس ها، عطسه هایش بسیار پر محتوی، شِلیکی و فشارنده با پرشِ فواره ایِ اشک چشم همراه میشود!!!

در حدی که بعداز هر عطسه تا چند ثانیه اختلال هوشیاری وگیجی و حتی عدم آگاهی نسبت به مکان و زمان هم دارد... 

خلاصه خواستم بگویم خیلی هم  وضع ناطوریست... 


+سر به سر آدمی که یک آلرژی بی رحم و مزمن دارد، نگذارید... آن آدم کنترل اعصاب ندارد که هیچ، چیزی هم برای از دست دادن ندارد...میزند لهتان میکند...


+تولد خواهرک است فردا...باباهه میرود سفر و میخواهد قبل از رفتن یک کیک گنده ی پر از شوکولات بخرد و تولد چهارنفری بگیریم... باباهه کیک تولد دوست دارد و همه این را میدانیم که 3/4کیک شوکولاتی را خودش تنهایی میخورد...

باباهه شمع فوت کردن هم دوست دارد... تمام شمع های تولد من و خواهرک، حداقل یک بار توسط فوتِ باباهه خاموش شده اند و هر بار هم ما دست و سوت زدیم: بابایی تولدت مبااااارک...


حس خوبیه خلاصه...

پخش ژوپیتر خراب شده... رانندگی در سکوت، دیوانه کننده است... شب ها که در راه خانه هستم، خودم آواز میخوانم و وقتی به مقصد میرسم صدایم میگیرد...

شب هایی که خواهرک با من همراه است، با هم "حس خوبیه" شادمهرشان را میخوانیم و ماشین هایی که اطرافمان هستند و شاهد قیافه مان و شنونده ی صدایمان، از خنده غش میکنند...

مورد هم داشتیم که پسره عاشق صدایمان و فیسِ خنده دارمان شده و تا شماره تلفنش را حواله مان نکرده، بیخیال نشده...خلاصه این چنین مردم پیگیری  داریم ما...



+++مامانه میگوید دوست پسر اینجور مواقع به درد میخورد... که ژوپیترت را ببرد نمایندگی و پخشش را درست کند و باکش را هم تا حلقوم، پربنزین کند و بیاورد دودستی تقدیمت کند...

برای بنزین زدن هم که شده بطور جدی بهش فکر میکنم" آیکون چرخش سیبیل"

معلوم است که کمکش میکنم...آرمین دوست من است خب!

آرمین بود نامش...

یک سال بزرگ تر از من... شیشه میکشید و حشیش و هرویین...

سیگار هم که.....

پرسیدم از کِی و با چه نوع ماده ی مخدری شروع کردی؟؟؟

میگفت از بچگی از ژست سیگار کشیدن خوشم می آمد... 18 ساله که شدم با ترامادول شروع کردم و به اینجا رسیدم...

میگفت میخواهد خودش را بکشد...اقدام به خودکشی هم در پرونده روانپزشکی اش ثبت شده... حتی هنوز هم به خودکشی فکر میکند...

میگفت شاگرد اول کلاس بوده اما بخاطر اعتیاد به ترامادول، اخراجش کرده اند...

میگفت عاشق یک دختر شده و حتی به خواست آن دختر، ماشین دزدی هم کرده و سابقه ی 8 ماه حبس هم دارد...بعد هم دخترک خیانت کرده و رفته...

آرمین شش ساله بود که مادرش را بخاطر هپاتیت از دست داد و میگفت شاید خودش هم  مبتلا به هپاتیت باشد...

دلش حرف زدن میخواست و قبل از شروع هر پرسشی، خودش بطن زندگی اش را رو کرد...

کتک میخورد از نامادری... وقتی پرسیدم چرا برای دفاع از خودت، نامادری را کتک نمیزدی، میگفت هرچه باشد الان او خانم خانه ی پدر من است و من آنجا مثل مهمانم... نمیتوانم بزنم... اما بجایش خودزنی میکردم...

پرسیدم چرا ظروف منزل را نمیشکست که لبخند تلخی زدو گفت: حیفم می آمد... ما پول نداریم و نمیتوانیم باز هم ظرف بخریم...

آرمین خودش با پای خودش آمده بود بستری شود... میگفت از نامادری که دورم، آرامم... 

ازش پرسیدم که آیا واقعا دوست دارد خوب شود و برگردد به زندگی؟؟؟

میگفت که تنها آرزویش همین است... 


+آرمین میگفت: میخواهم خوب باشم...میخواهم خوب بشم...مثل تو... کمکم میکنی؟؟؟


آرمین از تمام دیوانه های آزادِ این دنیا، عاقل تر بود...

فقط لطفا یاد بگیرید تر و خشک را باهم نسوزانید...

پزشکم یک خروار سیپروترون کامپاند تجویز کرده... رفتم داروخانه که تحویل بگیرم...

 داروساز میگوید: برگه ی عدم بارداری برام بیار تا داروتو تحویل بدم...

میگویم: دکتر من مجردم!!!

میگوید: همه اولش همین رو میگن...ولی بعد که سقط میکنن ما میفهمیم طرف حامله بوده... مسعولیت داره خانوم... برو آزمایش بده نتیجه رو وردار بیار تا دارو رو بهت بدم...

و خب طبیعتا من در آن لحظه وسط داروخانه، بین یک عالم آدمِ کنجکاو داشتم به این فکر میکردم که چطور به دکتر ثابت کنم که مجردم و یک آدم مجرد نمیتواند باردار باشد... ولی سریع فکرم را قورت دادم که نع دختر جان... توی این زمانه آدم مجردش زایمان هم کرده، بارداری و سقط کردن که چیز خاصی نیست...

بنابراین مجددا برگشتم سمتش و گفتم: دکتر من که بهتون گفتم مجردم ولی مشکلی نیست، آزمایش میدم...اگه ممکنه دفترچه بیمه م رو برگردونین...

و اینجا بود که دکتر انگار از چشمانم خواند که دارم راستش را میگویم و من از آن اهل نیستم...درواقع اصلا اهلش نیستم که بخواهم از آن اهل هم باشم...

خلاصه دارو را داد و ما مست و خرامان سرازیر شدیم به سمت ژوپیتر...


+حالا که هفت خان را پشت سر گذاشتم و برگشتم خانه،مامان میگوید وای بحالت اگر قرص هورمونی بخوری... 

فعلا که یک لِنگ در هواییم...