#موقت

اصلا کاملا واضحه مشکل از خوده خوده خودمه...

میشینم به چرت و پرتا فکر میکنم بعد توی خودم غصه میخورم، معده درد میگیرم، سردرد میشم... همچنان غصه میخورم و میگم چرا من نباید اینجوری باشم، اون جوری نباشم، این کارو بکنم، اون راه برم.... کلا مرض دارم...

جدیدنا حس میکنم دچار مرض خود بهتر بینی هم شدم...

چه معنی داره هرکی هرچی هست. من دلم میخواد بهترش باشم؟؟ من که اینجوری نبودم پس چرا این مرض داره هر روز تقویت میشه توی من؟

چیکار باید بکنم براش خب... 

هی میگم به تو چه...هی میگم همینی که هستی مگه چشه... حالیم میشه ها،منتها یه حس احمق این وسط اذیتم میکنه... نمیذاره آروم بمونم... هی بقیه رو میزنه توی سرمو میگه خاک تو سرت ملت این شدن، تو همون خری که بودی موندی...

کلافه شدم بابا... بسه دیگه.....




بعدا نوشت: دیشب شاید بشه گفت یکی از بدترین شبای عمرم بود... و اون لحظه بود که احساس کردم من یه مشکل جدی دارم... اونقدر جدی که  یه آدم صبور و بیخیال مثل من، ساعت3 نیمه شب وسط تختش نشسته بود و هق هق میزد... 

یاد 10 ماه پیش میفتاد ...یاد یه سری عکس ها... خاطرات نیمه شب ... اون اتفاقی که باید میفتاد اما در کمال بی رحمی نیفتاد و.....

 رسما عر میزدم توی تختم!!!  حالا فکر کن این وسط گلنار محسن نامجو هم پلی شد... دیگه به تنها چیزی ک فکر میکردم، مرگ بود...

دم دمای صبح بود... ساعت 6 ... پنجره رو تا آخر باز کردم و جسد منجمد شده م رو کشوندم زیر لحاف و خوابم برد...

الان که بیدار شدم بهترم...اما یه حالت بینابین دارم... یا متمایل به اینور خط یا اونور خط... این خوبه...بد نیست! اما یه مشکلی این وسط هست...

اگه متمایل به اون طرف بَده بشم، دیگه کارم تمومه....واقعا کار خودم و زندگیم و هر کوفتی که هست،  تمومه...