رفته بودیم سفر و من یک تکه از قلبم را جا گذاشته بودم توی همان اتاقی که رو به درخت توت و باغچه ی چمن بود...
اتاق موبلوند را میگویم...
بعد هم توی جاده رویم را چرخانده بودم سمت تاریکی محض کویر و اشک هایم گلوله گلوله میچکید...
بعد تر هم میخ شده بودم به آسمان تا مبادا ستاره ی دنباله داری رد شود و من آرزوی شادی و سلامتی اش را نکرده باشم...
ده روزی را به دوری و غم و بغض گذراندم... نبودم و موبلوند هم نبود و 2000کیلومتر از هم دوربودیم و فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر شده دنیایم...
اصلا راست میگویند ادم خانه اش یکجاست و دلش هزار جای دیگر...
این دلتنگی های عاشقانه
خدا را شکر که اینهمه دوستش داری
مرسی تیلوی مهربون