امروز و امشب اخرین روز و شبیه که من به عنوان دختر زنینه ی مجرد خونه بابامم!!!
از فردا شب همه چیز رنگ دیگه ای میگیره و من با یه انگشتر نشون کرده ی مردی میشم که در اینده قراره با لفظ همسر بشناسمش!!!
هنوز نتونستم با این تغییر کنار بیام... با این مسئله که من دیگه تک و تنها نیستم که همیشه و در هر شرایطی دردم به دل خودم باشه... خودم تنهایی بار زندگی و غم و شادیامو به دوش بکشم و اگر جایی زمین خوردم، به هیچ جامم نباشه که چه گندی زدم یا چه ضربه ای خوردم و دوباره دستامو بذارم رو جفت زانوهام و بدوم توی زندگی!!!
حالا اما اوضاع کمی متفاوت تر از قبل شده...
وقتی طلبکار عالم وآدمم، موبلوند میگه که باید باهاش در میون بذارم...
وقتی شبا بی خواب و بلاتکلیفم میگه باید زنگ بزنم بهش و بیدارش کنم تا توی تنهایی حوصلم سر نره...
برای منی که تمام عمر غم و شادی رو کوه کردم ته دلم و حالا یکی اومده و میگه من و تو تبدیل به یه فرد واحد به نام "ما" شدیم، کمی سخت و غیر قابل هضمه...
بذارین ساده ش کنم، یکی مثل من که حتی خودش به تنهایی درب قوطی خیارشور رو باز میکرد، حالا یکی اومده با دستای قوی و لبخند که میگه: ازین به بعد من برات باز میکنمش!!!
خب؟!!!
از فرداشب شروع فصل جدید و رسمی زندگی منه... و همه چیز میره به سمتی که من یاد بگیرم چطور باید مثل یه ادم متاهل ومتعهد زندگی کرد...
باید کم کم تمرین کنم که خجالت و شرم و حیا رو کنار بذارم برای لحظه ای که قرار نیست هیچ حریمی بینمون باشه...
فرداشب خواستگاری رسمیه و من استرس دارم و دلتنگ...
خونه تکونی میکنیم، خرید میکنیم و فرت فورت لباس میخریم...
عصری نوبت ارایشگاه دارم و موبلوند همین الان خبر داد که حلقه م هم از اصفهان رسیده و آماده س...
خب... مثل اینکه همه چیز آماده س برای فردا شب تاریخی وتکرار نشدنی
عزیزم شب رویایی در پیش داری
دقیقا همینطور بود صحرای عزیز
هورا
مبارک و مبارک
ایشالا مبارکش باد
گل به گلستانه....
کل هم میزنما
گلیلیلیلیلیلیلیل
اووووو مررررررسی تیلوی مهربونم