موبلوند رفته تا بهش حمله نکردن، دفاع کنه...
یادمه سر لکچر آموزش به بیمار وقتی استاد توی بی انصافانه ترین گوشه ی بحث استئوپروز، خفتم کرد و گفت حالا دفاع کن، ماژیک رو توی مشتم فشار دادم و گارد گرفتم!!!
ترم اول دانشگاه چمیدونستم دفاع چیه اصن:)))
+خوب شد اون اقای همکلاسی توجیهم کرد وگرنه غوووووداااااا گویان حمله میکردم:)))
مشکل اینجاس که سر سیاه زمستونی لونه مرغ ترین و بدرد نخورترین خونه ها رو میذارن برا کرایه فقط...
مشکل بزرگتر اینه که موبلوند زیر حرفش زده برای کرایه یه خونه نقلی و جمع و جور... :(((
موبلوند از آپارتمان نشینی (فرهنگش رو نداره عاخه:))))و خونه های مجتمعی متنفره و من عاشقشونم( الان فهمیدین من فرهنگشو دارم یا بیشتر نطق کنم؟؟ :))))
پس توی متعادل ترین حالت ممکن قرار شد آشیونه عشقمون(هوووووق) رو کشون کشون ورداریم بریم بالای خونه مامانش اینا پهن کنیم... اون بالا نه ویلاییه و نه مجتمعی...
خب حداقل خیالم راحته همسایه بالایی ای ندارم که وقتی سیفون رو میکشه، از سقف بالا سرم، آب گه روم چکه کنه...
+میخوام یه رازی بهتون بگم، موبلوند از ارتفاع هم میترسه پس در نتیجه از آپارتمان نیز... یاه یاه یاه های شیطانی :))))
+تنها دلخوشیم برای کوچ کردن به اون خونه، درخت توتیه که خودشو ول کرده توی یکی از اتاق خوابا و نصف بالکن...
+میدونی فاجعه کجاس؟ اونجایی ک توی دوران سینگلیم دوستای تازه نامزد کرده م رو نصیحت میکردم و هزار و یک دلیل میاوردم که خر نشین برین بالا سر مادرشوهر زندگی کنینا...
و حالا خودم؟؟؟ بعله خر خودتونین :))))))
+لیدی اینجایی؟؟؟ پی امت رو دیدم وخوشحال شدم. همین:))
امروز ماهگرد نامزدی رسمیمونه و من مینویسم و به موبلوندی فکر میکنم که دقیقا اونور در اتاق روی کاناپه خوابیده و غرق خوابه...
مینویسم و به این روزایی فکر میکنم که شدن دونه های شن... از بین انگشتم سر میخورن و تموم میشن...
انگار همین دیروز بود که مامان به زور راضیم کرد بریم کافه و همو ببینیم...
اونهمه اختلاف نظر و عقیده و سلیقه رو پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به این نقطه...
من کی اینقد تغییر کردم؟ منه از خود راضی و مغرور کی یاد گرفتم انقد دلتنگ بشم؟
کی تونستم نگران کسی بشم؟ چی شد که الان حس میکنم یکی رو انقد دوست دارم که حاضرم دار و ندارم رو بدم تا مبادا خم به ابروش بیاد و غم به دلش..
من کی یاد گرفتم انقد بزرگ بشم؟
حالا امروز در همین لحظه به اون طرف در فکر میکنم و با خودم میگم حکمتت رو شکر خدا که از دهن چه گرگ هایی منو بیرون کشیدی و از چه راهای پر پیچ و خمی منو رد کردی و نشوندی روی قشنگ ترین گوشه ی این زندگی...گوشه ای که عاشقم، که نگرانم، که دلتنگم، که خوشحالم...
پ.ن1: بدو بدو های لباس جشن نامزدی هم تموم شد.تالار اوکی شده و من صاحب یه لباس پوست پیازی ملایم شدم با یه عالمه تور و پُف...
کشیک های لعنتی اگر اجازه بدن باید برم مزون ها رو شخم بزنم تا ببینم واسه سفره نامزدی چی چشمم رو میگیره...
من وسواسی نبودم، شدم!!!!
پ.ن2: کت و شلوار نامزدی موبلوند هم آماده س... باهم رفتیم خریدیم.روی هر رنگی که دست میذاشت، میگفتم نوپ و میپریدم روی سرمه ای... حریفم نشد و سرمه ای خرید با پیراهن آبی آسمونی و کراوات سرمه ای سفید راه راه گورخری :))))
مو بلوند باید یاد بگیره که مثل من عاشق ترکیب سورمه ای و آبی باشه:)))))
پ.ن3: توی ناجوانمردانه ترین حالت ممکن کشیک دادن بهم ولی من از رو نمیرم. بجای اینکه تا 8 مهر عین بزغاله برم بیمارستان و بیام تصمیم دارم سه شیفت وایسم که زودتر تمومشون کنم... بالاخره یک هفته م یک هفته س:)))
میدونم مرض دارم به روم نیارین:)))
پ.ن4: دکتر شایان؛ نمیدونم هنوز اینجا رو میخونی یا خیلی وقته که گذاشتیش کنار و سرگرم درس و کشیکی.
فقط خواستم بگم روز گذشته ت مبارک :)