تمام روزا به این امید گذشت که شیفت ها تموم شه و تموم شد...
حالا من یه فارغ التحصیل سوگند نخورده ام:)))
تمام روزا به این امید میگذره که سلامتیمو به دست بیارم مثل قبل، و امید دارم هنوز...
حالا که مهر شروع شده مثل یه تف سر بالا دلم برا درس و دانشگاه تنگ شده... بسکه نفهمم من :\
دلم باشگاه، یه کتاب باحال، کلاس زبان و استخر میخواد و بجاش صبح ها تا لنگ ظهر میخوابم و بعد فیلم میبینم و باز میخوابم و دم غروب دلتنگ موبلوند میشم و عر میزنم و بعد میخوابم باز...
این سربالاییا توانم رو میگیره، دلم سرازیری رو به عروسی رو میخواد...
مامان نرم نرمک افتاده رو مود جهاز خریدن...بقول خودش کل سرمایه و انرژی رو گذاشته روی تیکه های گنده و توی چشم...
کجان اونایی که میگفتن دوران نامزدی رو بخورید و بیاشامید و کیف کنید؟؟؟ چرا به من خوش نمیگذره پس؟؟
:((((((