نود و شش

تمام روزا به این امید گذشت که شیفت ها تموم شه و تموم شد...

حالا من یه فارغ التحصیل سوگند نخورده ام:)))

تمام روزا به این امید میگذره که سلامتیمو به دست بیارم مثل قبل، و امید دارم هنوز...

حالا که مهر شروع شده مثل یه تف سر بالا دلم برا درس و دانشگاه تنگ شده... بسکه نفهمم من :\

دلم باشگاه، یه کتاب باحال، کلاس زبان و استخر میخواد و بجاش صبح ها تا لنگ ظهر میخوابم و بعد فیلم میبینم و باز میخوابم و دم غروب دلتنگ موبلوند میشم و عر میزنم و بعد میخوابم باز...


این سربالاییا توانم رو میگیره، دلم سرازیری رو به عروسی رو میخواد...

مامان نرم نرمک افتاده رو مود جهاز خریدن...بقول خودش کل سرمایه و انرژی رو گذاشته روی تیکه های گنده و توی چشم...


کجان اونایی که میگفتن دوران نامزدی رو بخورید و بیاشامید و کیف کنید؟؟؟ چرا به من خوش نمیگذره پس؟؟

:((((((