در این مملکت،درد قلبی و شقیقه ربط دارند خلاصه.

با چک و لَقَد!!! و چنگ و دندون بردنم درمونگاه برا نوار قلب سر همون قلب دردِ بیشعورم...

پزشک هم بعده دیدن نوار قلب، سوال پرسیدن دیگه چته؟؟؟؟گفتم دکتر چَپ درد دارم(سمت چپم از توک مو تا توک انگشت یه بند درد میکرد)

 به همین مناسبت شربت لاکتولوز(مسهل) تجویز فرمودندن که هرچی هست بشوره ببره و واسه خالی نبودن پاکت داروها هم قرص آهن زدن تنگش...


+++به همون خال ابروی دکتر قسم که واسه دوستان HIV مثبت  و هپاتیت و اینگونه ویروس های مزمنِ پررو، مُراد میده این نسخه... یعنی کلا ویروس طی یک سری فعل و انفعالات شیمیایی تبدیل به گُ.ه میشه  میفته بیرون میره به درک... بعده این واکنش ما چی داریم؟ یه دوستِ منفی ویروس... به همین سادگی


+++یعنی اگر کلنگ برداشته بود کوبیده بود فرق سرم انقد تعجب نمیکردم...خب سواد ندارین بیخود میکنین میشینین مطب که چارتا آدم بیگناه بیفتن زیر دستتون...


+++میخوام با عکس نسخه این پست رو بندازم اینستاگراممنتها نه با این شدت... اینجوری نگام نکنین اینجا پاچه دریده ام، اونور جلو فِرِندام آبرو دارم، شاخی ام برا خودم اصلا

شصت و نه

+++نمیدانم چه مرضی ست که شب هر چه دیرتر بخوابم، کله ی سحر خروس خوان بیدارم... 

دیشب 2:30 خوابیدم و امروز 6:30 با چشمای گلوله خیره به ساعت بودم و سوال میپرسیدم از خودم... که واقعا چرا؟؟ چرا نمیخوابی لامصب؟؟ مگر آف نیستی مگر آرزویت این نبود تا ظهر توی تخت پیچ و تاب بخوری و ته دلت ذوق کنی بیکاری...

حالی ام نشد دیگر... بلند شدم و رفتم دوش گرفتم.چقدر حمام های کله صبح میچسبد به ادم...

لباس پوشیدم ورفتم محل کار دختر عموهه را پیدا کردم و تا همین یک ساعت پیش با خودش و همکارانش هی خندیدیم و هی چپ چپ نگاهمان کردند...

چقدر قهقهه های بلندِ گم شده داشتم در زندگی ام...


+++دختر عموهه فهمید نیما معین زاده فوت کرده... شوک زده شد و اشک هایش چلیک چلیک چکید!!!

میدانستم همکلاسی بودند.میدانستم دوستی دیرینه ای داشتند... روحش شاد...


+++همچنان از درد دست چپ شاکی ام اما همان اخلاق دکتر گریزِ بی شعورم نمیگذارد بروم  چکاپ شوم...

یک درد گنگ توی تنم پیچیده... و من افتاده ام سر لج با خودم و با همه...

کوفتِ دو زرده ای کاشته اند خلاصه:)

دوست خواهرک  که خرداد همین امسال عروسیش بود و حالا بارداره زنگ زده به خواهرک و درمورد اینکه گهواره روی سیسمونی رو خانواده خودش باید تهیه کنن یا خانواده شوهر سوال میپرسه...


صدام رو بلند میکنم و میگم: سحرجون سیسمونی کلا به پای مامان خودته. ولی چون نی نی پسره تو نصف سیسمونی رو بنداز گردن خانواده شوهر.بالاخره عروس اول، نوه ی اول رو پسر به دنیا بیاره جای تقدیر داره

و سحر هم صداش رو ازونور خط بلند تر میکنه و میگه آره چه فرقی میکنه پسر دخترش...اصلا کوفت باشه ولی سالم باشه


+++البته که افکارم مال عهد دقیانوس نیست و میدونم الان فرقی نمیکنه بچه ی اول پسر باشه یا دختر ولی خانواده همسر روی این موضوع همچنان حساسن ایضا روی نوه ی پسری و کِشنده ی ایل وتبار خانوادگی روی پسر های خانواده به شدت سرمایه گذاری میکنن...

اینجورین خلاصه

کاش روی خوش روزهات رو نشون میدادی

دست چپم درد میکنه... انگار یه چیزی توش  کشش دردناک داره به کتف و گردنم...

از سر صبح تهوع دارم و احساس میکنم همه جام بهم پیچ میخوره...

قفسه ی سینه م سنگینه...انگار یکی داره سینه م رو زیر کفشاش فشار میده... تا خرتناق پرم از لحظه های بد و روزای سخت و حرفای نگفته وبغض... 

مامانه هرترفندمادرانه ای که بلد بود به کار گرفت تا بریم اورژانس یه آزمایش بدم و نوار قلب بگیرم...

اما من گوله شدم کنج مبل ، مثل سنگ...حتی گریه نمیکنم تا ریملم نریزه و مجبور نشم یک ساعت صورتم رو بسابم تا سیاهیش پاک شه... تو این وضعیت فکرم به چه چیزای مزخرفی گیر میکنه...

داره یه چیزایی میشه و کنترلش از دستم خارجه...

عصبی و لجوج شدم و با عالم و ادم لج کردم... حتی سر سلامتی خودم دارم دوءل میکنم...

من کم اوردم خدا... خیلی کم اوردم.


توی چمدانش حقیقت را داشت

همه ی محکومین به مرگ, ساده میشوند. سخت است تصور اینکه این بدن، با این تشکیلات، با این ساختمان، با این فکر، با این همه امید و آرزو با این همه دوستی نسبت به مارگاریتا، تا چند ساعت دیگر درهم خواهد شکست و از آن هیچ چیز باقی نخواهد ماند. سخت است...


همین * پاراگراف را میخواندم که صدای ممتد آلارم واتس اپم کلافه ام کرده بود...

کتاب را بستم و رفتم تا گوشی ام را خفه کنم دیدم دختر خاله تند و تند دارد تایپ میکند و میفرستد برای من...

دیدم نوشته: رضا فوت کرد!!! این آنفولانزای لعنتی به اون هم رحم نکرد...


منجمد شدم... 

توی چند صدم ثانیه فکرم چند تکه شد و پرواز کرد پیش تمام رضا نام هایی که میشناختم...


کدام رضا؟؟؟ 


گفت بابای کیومرث و کتایون... گفتند ریه اش آب آورده. گفتند قلبش فقط 20 درصد کار میکرده... گفتند خون بدنش رفته... گفتند... گفتند...


من هنوز با مرگ آنهایی که رفته اند، کنار نیامدم... چرا دارد اینجوری میشود؟؟!!


*چمدان/ بزرگ علوی

اون پوچیِ مذکور داره مزمن میشه!!!

اتفاقی یه پیج پیدا کردم توی اینستاگرام که یه خانواده دخترشون رو از دست داده بودن...

اون دختر هم اسم واقعی من بود... هم سن من بود...

عکساش، فیلماش و هرچی رو که نگاه میکردم انگار من بودم... خوده خوده من...

 تنها فرقی که به چشم من میومد، عینک طبی روی چشمای اون بود

خب بغضم گرفت!!! نوشته های مادرش زیر عکساش رو خوندم و احساس کردم واقعنی این منم که مُرده م...

اگه منم یهو و بی مقدمه بمیرم، کی از دلتنگیاش برام مینویسه و اسممو صدا میزنه!!!!

تو این روزایی که به پوچی خوردم، خیلی به مرگ فکر میکنم...