کاش روی خوش روزهات رو نشون میدادی

دست چپم درد میکنه... انگار یه چیزی توش  کشش دردناک داره به کتف و گردنم...

از سر صبح تهوع دارم و احساس میکنم همه جام بهم پیچ میخوره...

قفسه ی سینه م سنگینه...انگار یکی داره سینه م رو زیر کفشاش فشار میده... تا خرتناق پرم از لحظه های بد و روزای سخت و حرفای نگفته وبغض... 

مامانه هرترفندمادرانه ای که بلد بود به کار گرفت تا بریم اورژانس یه آزمایش بدم و نوار قلب بگیرم...

اما من گوله شدم کنج مبل ، مثل سنگ...حتی گریه نمیکنم تا ریملم نریزه و مجبور نشم یک ساعت صورتم رو بسابم تا سیاهیش پاک شه... تو این وضعیت فکرم به چه چیزای مزخرفی گیر میکنه...

داره یه چیزایی میشه و کنترلش از دستم خارجه...

عصبی و لجوج شدم و با عالم و ادم لج کردم... حتی سر سلامتی خودم دارم دوءل میکنم...

من کم اوردم خدا... خیلی کم اوردم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.