توی چمدانش حقیقت را داشت

همه ی محکومین به مرگ, ساده میشوند. سخت است تصور اینکه این بدن، با این تشکیلات، با این ساختمان، با این فکر، با این همه امید و آرزو با این همه دوستی نسبت به مارگاریتا، تا چند ساعت دیگر درهم خواهد شکست و از آن هیچ چیز باقی نخواهد ماند. سخت است...


همین * پاراگراف را میخواندم که صدای ممتد آلارم واتس اپم کلافه ام کرده بود...

کتاب را بستم و رفتم تا گوشی ام را خفه کنم دیدم دختر خاله تند و تند دارد تایپ میکند و میفرستد برای من...

دیدم نوشته: رضا فوت کرد!!! این آنفولانزای لعنتی به اون هم رحم نکرد...


منجمد شدم... 

توی چند صدم ثانیه فکرم چند تکه شد و پرواز کرد پیش تمام رضا نام هایی که میشناختم...


کدام رضا؟؟؟ 


گفت بابای کیومرث و کتایون... گفتند ریه اش آب آورده. گفتند قلبش فقط 20 درصد کار میکرده... گفتند خون بدنش رفته... گفتند... گفتند...


من هنوز با مرگ آنهایی که رفته اند، کنار نیامدم... چرا دارد اینجوری میشود؟؟!!


*چمدان/ بزرگ علوی

نظرات 5 + ارسال نظر
مبی یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 18:32 http://inthisworld.blogsky.com

ای وای...این آنفلوانزا همچنان داره قربانی میگیره...

همچنان مبی...
ولی دیگه صداش رو در نمیارن

غول چراغ جادو یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 17:51 http://dir.mwatch.ir

چطوری یا نه؟

:|

عجب وبلاگ توپی

تو هم توپی :/

asghar یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 12:29 http://anjomansarrafan.blogfa.com/

سلام
مطالب امیدبخش بنویس

امید ندارم این روزها

آدم یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 12:10 http://autumn-girl.blogsky.com

خدای من.....واقعا چرا اینجوری می شود؟
:((

+متاسفم بانو بابت این اتفاقات تلخ....

کاش میدونستم چرا....
مرسی عزیزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.