یک وقت هایی کنترل همه چیز به یک باره رها میشود!دقیقا مثل الان!

+++خاله و شوهر خاله دم عصر آمدند کارت عروسی را دادند... استارتش که با ما بود... اتمامش هم گویا با خدا...

مامانه شربت آبلیمو ی لب ترررررش برایشان درست کرد و خلاصه کم مانده بود اسپند هم دود کند... من هم که دختر همین مادرم!!! در جریانید که؟؟ به زور جنازه ام را از توی تخت کشیدم پایین و خمیازه کشان بسان خزندگان، خزیدم تا دم در تا سلام کنم!!!!

مامانه روی مهمان و مهمان نوازی و ایضا سلام کردن به شدت حساس است... یعنی یک پایت آن دنیا باشد، باید برگردی و سلام کنی و بعد جفت پا بروی آن دنیا و بمیری.... در این حد!!!


حالا شوهر خاله هه و خاله هه حاضرند دم در لیوان شربت را هورت بکشند و آفتاب بخارشان کند اما دو دیقه نیایند توی راهرو تا فردا پسفردا قرار نباشد ما جواب این همسایگان فضول را بدهیم...


حالا تمام اینها به کنار، باباهه بعد از کلی ماچ و بوسه و تبریک تیکه پاره کردن، میپرسد: برا شام نوشابه سیاه سفارش دادین یا زرد؟؟؟؟

یعنی اگر بابای من خدا بود، توی بهشت بجای نهر های روانِ عسل، استخرِ نوشابه سیاه راه می انداخت برایتان... بروید شکرگذار باشید که بابا خدا نیست که اگر بود،سرویس بودیم همه!!!!

بابای من از آنهاییست که اگر بگویی ناهار نداریم،میرود بقالی،یک نوشابه خانوادگی سیاه میخرد و میریزد توی کاسه و نون هم تیلیت میکند تویش و با آب و تاب میخورد... اتفاق افتاده که میگویم هاا..... 


+++گواهینامه ی خواهرک آمده... حالا صبح و عصر معضل داریم که کی راننده باشد... من که در اوج کشیدم کنار و صحنه را برای یار تازه به دوران رسیده خالی کردم...

میروم صندلی عقب مینشینم وکمربند! میبندم و همچنان که اشهد را زیر لب زمزمه میکنم، عینک آفتابی ام را سوار میکنم روی چشمانم و شالم را تا منتهی الیه جلو میکشم تا مبادا شناسایی شوم...

نه که بنده الهه ی خوش شانسی ام، آمدیم و یکی از همکلاسی های رودروایسی دارمان، مارا درحین رانندگی خواهرک دید... آنوقت چه گِلی به سرم باید بگیرم؟؟ آبرویی که با چنگال جمع کرده بودم که خورد زمین و بُرد آسمان میشود....

همان بهتر که عین روشن دلان! رفتار کنیم باشد که رستگار هم بشویم!!!

فقط اگر به یک پراید پر از پی پی کفتر و کلاغ برخوردید که با سرعت 20 در بزرگراه حرکت میکند و از چونصد متر مانده تا مانع و گاهاً عابر پیاده، چراغ ترمزش روشن میشود و صد البته یک دختر با حجاب شدیدا رعایت شده با عینک دودی که هرکدام اندازه ی ته قابلمه اند، برخوردید لطفا به روی من نیاورید اصلا... من روی همان یک چِکه آبروی باقی مانده غیرت دارم.... لطف میکنید!!!


+++مامانِ زندایی حالش بد است...خیلی بد... 

مامانه بسیار به مامانِ زندایی وابسته است...یک جورهایی جای مادر نداشته ی خودش حساب می آید... از حق نگذریم او هم برای مامانه، کم نگذاشته...

حالا که دکتر ها گفته اند فقط معجزه نجاتش میدهد، مامانه هی بغض میکند هی گوله گوله اشک هایش میچکد پایین!!!یک چشمش اشک شده یک چشمش خون...باباهه دلداری دادن بلد نیست... فکر میکند غر زدن و اوقات تلخی کردن، همه جا کار راه انداز است...حتی در مورد مرگ و زندگی یک آدم...

 از غم مامانه، جناغ سینه ام سنگین است و ته دلم انگار یک چیزی مثل سوزن، فرو میکنند ومیچرخانند و بعد هم نمک میپاچند رویش... مامانه روی گریه ی من حساس شده... بفهمد گریه کردم، فکر میکند دارم مطلب مهمی را از او پنهان میکنم و کلاً خودش را میبازد... مجبورم کمی تو دار تر و خودار تر از سابق برخورد کنم!!! اما خب منم آدمم...فشار عصبی این روزها سنگینی میکند و من طبق معمول لال شده ام...فقط دو تا پایم حرکت میکند و خودسرانه جسمم را این ور و آن ور میکشاند!!!


+++روحم خسته است... دلم سفر میخواهد...دلم میخواهد بروم یک جایی که دریایش فقط مال من باشد...بعد هم تمامه تمامه خودم را توی سکوت دریا جا بگذارم و برگردم... 

تمام شوق هایی که برای عروسی پسرخاله هه داشتم یکهویی دود شد ورفت هوا... همه مان همینقدر دپرسیم... 


+++مینشینم به مرگ فکر میکنم...به این زندگی که الان هست و با تمام گیر و گورش، جاریست... مینشینم منطق میآورم و دلیل میتراشم... آخرش به چی میرسم؟؟ به پوچی!!!

به اینکه خب حالا که چی؟؟؟ درس بخوانم که چی؟ کانون زبان بروم که چی؟ توی بیمارستان دو شیفت سگ دو بزنم تازه آخر ترم باید پول هم بدهم بابت خرحمالی هایم،که چی؟؟؟ به جایی رسیده ام که حالم از غذا خوردن هم بهم میخورد... که چی غذا بخورم ؟ آخرش که باید بروم بخوابم سینه ی قبرستان...

تا جایی که عقلم قد میدهد، این زندگی نیست!!! صرفا نفس کشیدن است... هنوز نقش یک گیاه در اکوسیستم مفیدتر از حضور آدمی مثل من توی این دنیاست... حداقل گیاهک، یک فتوسنتزی میکند... اما من؟؟؟ که چی اصلا!!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
مبی چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 20:10 http://inthisworld.blogsky.com

چی میشه که به هم میریزی و افکار ناامید کننده میاد سراغت؟ نبود اون اتفاقه؟

بی هیچ دلیل خاصی غمگین میشم...میتونه شروعش با یه لحن تند خانواده باشه...خیلی حساس شدم و اون اتفاق هم به این حالت من دامن زده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.