بی حد واژه ی "اتفاق" را دوست دارم...

+++این من نیستم که سخت میگیرم... بقیه هم نیستند که بخواهند سخت بگیرند... مقصری هم برایش پیدا نمیشودولی خب سخت میگذرد و کاری از کسی ساخته نیست... فقط آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد...


+دَم عصر نشستیم توی ماشین، پنداری وارد یک کوره ی آدم پزی شده ای... پختیم حسابی...

سر شب وقتی از آن مکان( تعریف کردن این ماجرا پست جدا میطلبد) راهی منزل بودیم، بنده بید بید میلرزیدم از بس که هوا ناجوانمردانه سرد بود. توی فکرش هستم که سوییشرتم را بگذارم توی ماشین و شب هایی که تنها هستم، بخاری را هم روشن کنم...


+++دلم برای باباهه یک ذره شده...زنگ زدم گفتم کجایی؟ خوش میگذره؟؟؟

که باباهه فرمودند دارم برات شلوار میخرم... باب اسفنجیشو بیشتر دوس داری یا برّه ی ناقلا رو؟؟؟



+++باباهه ک نیست، با مامان جر و بحث زیاد میکنم و بعد هم پشیمان میشوم... چون مامانه بیشتر از من دلتنگ است و دلتنگی هایمان از دوری بابا را سر هم خالی میکنیم... اصلا تقصیر باباهه است، بودنش یک جور...نبودنش هزار و یک جوره ناجور... وقتی نیست، انگار که همه روزها،غروب کوفتی جمعه است... دلگیرهِ روانی کننده!!! کاش برگردد زودتر...


+++هنوز دَری به پَر ی نخورده،از کانون زبان زده شدم،بسکه تیچرش بد است بد است بد است... آسمان به ریسمان میبافم تا خودم را راضی کنم بروم سرکلاس... 

و وقتی میرسم، فقط پگاه،تک و تنها نشسته و با تیچر منتظرند بقیه بیایند تا کلاس شروع شود... فکر نمیکردم که نبودن آن جوجه های دبیرستانی، انقدر پررنگ باشد...


+++ بخاطر آن مکان(!) و فکر به اینکه من چقدر فاصله دارم تا لمس روزهای آدم های آن مکان(!) باعث شد ساعت سه صبح از خواب بیدار شوم و تا همین الان که 6:12صبح است، خوابم نبرد... 


+++ رنگِ آسمانِ این لحظه از صبح، همرنگ نیمه ی اول زمستانِ پر از ابر و خالی از برف و باران است... یک حس مِلویی میدهد به آدم که به نظر من دست نخورده بماند، بهتر است...

نظرات 1 + ارسال نظر
مبی جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 09:43 http://inthisworld.blogsky.com

بعضی روزها باید اون "اتفاق" بیفته تا کمتر سخت بگذره

امیدوارم هرچه زودتر اتفاق بیفته

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.