کاش زیادی هاشون دیگه هیچوقت سر راهم سبز نشن

به جایی رسیدم که گریه کردن رو حق خودم میدونم و از اینکه  یکی این حق رو ازم بگیره یا به زور بخواد ازش محرومم کنه، انقدر عصبی میشم که دلم میخواد از زبون آویزونش کنم...

میشینم یه عالمه گریه میکنم و بخاطر اشکای گوله گوله م، پوستم میسوزه... آتیش میگیره و بعد از شدت سوزش میشینم باز گریه میکنم...

من فقط زیادی خسته ام از تصمیماتی که بقیه درمورد زندگیم میگیرن و به راحتی هولم میدن تو مسیری که حتی یه دونه سنگ ریزه ش، به دلخواه من نیس... زمینم میزنن و توقع دارن خودم رو روی خاک بکشونم اما همچنان تابعشون بمونم...

من فقط زیادی کلافه ام از حرفایی که خودشون برچسب نصیحت رو روش میچسبونن اما ته دلشون میدونن که فقط دارن زِر اضافی میزنن و بس...

من فقط زیادی متنفرم از دلسوزی هایی که خودشون هم میدونن دلسوزی نیست و دخالتِ محضه...

من فقط زیادی از همشون بیزارم... من فقط زیادی حالم ازشون بهم میخوره... من فقط زیادی دلم میخواد که برن گم شن... من فقط زیادی دلم میخواد بکوبم دهنشون... 

من فقط زیادی انرژی میخوام تا به خواسته هام برسم ... همین...