حالا به جایی رسیده اند که از قانون هم کاری ساخته نیست.

شاید اگر همان روزی که وکیلشان به من گفت تنها شاهد عینی ماجرا تویی و باید توی دادگاه شهادت بدهی و من در دادگاه حاضر شده بودم دیشب آن اتفاق ها نمی افتاد...دیشب هیچکس زخمی نمیشد...دیشب همه با ارامش افطار میکردند و مردها مجبور نبودند با پای برهنه دنبالش کنند و کتکش بزنند و بعد هم همگی تمام شب را در بازداشتگاه بمانند... دیگر عروس تهرانی گیس هایش را نمیکشید و صورتش را خراش نمیداد و با شیون هایش، میخ توی سر من فرو نمیکرد... حتی پویان هم شاید دیگر نمیلرزید... 

تقصیر من بود؟؟؟ حالا که از بین تمام آدم هایی که آن شب کذایی آنجا بودند، تنها من شاهد عینی آن اتفاق بودم وظیفه ام بود ک به دادگاه بروم و درمقابل کتاب آسمانی سوگند یاد کنم که جز حقیقت نخواهم گفت و بعد هم حقیقت را بگویم؟؟؟ 

برای گفتن حقیقت ذره ای سست نشدم و نمیشوم... اما شاید بهتر باشد دنیا را از یک کنج دیگر هم ببینم...

او خطا کرد...قبول دارم... و من تنها کسی بودم که خطایش را با چشم خودم دیدم... اما او هم تنهاست... او همیشه تنها می آید و مشاجره میکند و بعد هم بیرونش میکنند و میرود پی زندگی اش... اما اینها مثل گرگ زخم خورده هر لحظه آماده اند که اگر سایه اش رد شد، تیربارانش کنند... شاید از تنهایی اش بود که دیشب چاقو به دست آمده بود و فریاد میکشید و بچه اش را میخواست... 

بی انصاف ها... خیانت کرده؟ قبول دارم... خلق و خویش مثل سگ میماند؟ درست است این راهم قبول دارم... اصلا حق با شما ولی او هم آدم است او هم نیاز به ریسمانی دارد تا بگیردش و خودش را بکشد بیرون... شما ریسمانش باشید... شما به جای اینکه با چوب جان از تنش بگیرید و زخمی و تنها رهایش کنید و درب را توی صورتش ببندید، دستش را محکم بفشارید و بگویید: مشکلت چیست؟؟ چرا هر مدت یکبار می آیی و سلب آرامش میکنی و بعد هم ما کُتکت میزنیم و خونین و مالین میروی تا مدتی بعد؟؟؟ خب شاید او حرف زدن بلد نیست... شاید او یاد نگرفته چطور باید آرام باشد و بدون مغلطه بازی، خواسته اش را به زبان بیاورد.... شما یادش بدهید خب...

من دیشب چهره هایی دیدم که خودشان نبودند... آنقدر غریبه بودند برایم که حتی نمیخواستم دنبال یک رد آشنا توی صورتشان بگردم تا از آن حالت غریبگی بیایند بیرون... 

من فقط پویان را میفهمیدم... کسری و کیان را هم...

جیغ هایشان را میفهمیدم... سرگشتگی و حس التماس چشمانشان را لمس میکردم...

من هم توی این لحظه ها بودم... انگار که دستم را بگیرد و من را ببرد به 5 سالگی خودم...

من هم توی گوش هایم پر شد از جیغ های گذشته ام... من هم طعم دهانم شور شد از اشک های پر از استیصالم... من هم همراهشان درد کشیدم... 

حالا میفهمم چرا تحمل سر و صدا و آشوب را ندارم... چون من را هول میدهد توی خاطراتی که شکستم و پیر شدم تا فراموششان کردم...


حتی اگر یکبار دیگر هم شاهد آن خطا باشم، بازهم شهادت نخواهم داد... نه دروغش را میگویم و نه حقیقتش را.... فقط میخواهم دست از سرم بردارند و فراموش کنند که من چیزی را فهمیدم که همه ی آنها یک عمر دنبال کشفش هستند...