فقط میخوام این توفیق اجباری زودتر تموم شه!

ازینکه دعوت بشم به جایی، در حالی که بدونم کاملا مزاحمم و به زور دعوت شدم متنفرم... و متاسفانه شرایط زندگیم جوریه که نمیتونم هیچ مخالفتی بکنم و بگم نمیام... و مسلما اگر چنین حرفی بزنم جواب میشنوم که: به درک نیا...بمون تو خونه تا بپوسی... این میشه که توی اون سفر، منزوی تر از همیشه میشم و احدی رو تحویل نمیگیرم و مسلما بقیه هم نه تنها براشون مهم نیست بلکه عین خاله زنکای غربتی میگن: چیزی هم هست که خودش رو انقد میگیره...

و خب این رو میشه از نگاه و بعضی از حرکاتشون درک کرد... 

طبق عادات دیرینه م که لوازم جمع میکنم و همیشه هم با کمبود جا مواجه میشم، توی کیفم پره از لوازم بهداشتی! و ملافه اضافی، لیوان شخصی، چونصد جفت جوراب، کتاب، ماگ دوست داشتنیم، به انضمام دارو هام که جدیدا اضافه شدن... فقط امیدوارم اونجا انقد تنهایی بهم خوش بگذره ک مجبور نباشم بشینم و غصه ی اضافی بودنم رو بخورم...

بدشانس ترین تیکه ی این سفر اون قسمتیه که یه مموری رو تا خرخره پره آهنگ کردم و گذاشتم یه جای امن تا فردا تو ماشین جای آواز خوندن بابا، گوش کنیم... و حالا مموری غیب شده... یحتمل پرواز کرده رفته چون اون جای امن رو هیچکی بلد نیست... 


+++ من روزه نگرفتم اما اونایی که گرفتن، فطرشون مبارکشون....