میگفتند آدم ها را توی سفر بهتر میشود شناخت... آدم ها را توی تضاد ها، توی عصبانیت ها، توی کمبود ها و توی شرایط سخت مثل گرسنگی و حتی در مواجه با قطعی آب دستشویی بهترتر میشود شناخت... حتما هم قرار نیست چند هفته را زیر یک سقف مشترک ،باهم گذراند تا خلق و خوی یک آدم بیاید توی مشتت... اصلا میتواند یک گردش چند ساعته باشد، اصل مطلب چیز دیگریست...
من با این قوم ! چندین بار سفر رفتم و گردش هم که به مقادیر زیاد....
اما شاید این اولین بار بود که هرکدام را تک به تک بردم زیر ذره بین و سنجیدم و پایین و بالا کردم و تست کردم حتی... و به نتایج جالبی رسیدم:
اعتماد نکنم...
حرف خودشان را بچرخانم و تحویل خودشان بدهم...
دست ندهم و روبوسی نکنم...
دورادور حواسم به دوست داشتنی های زندگی ام باشد... میخواهد آدم باشد یا وسایل...
فهمیدم که من شجاع تر شدم و از سگ های سیاهِ گرگی نمیترسم چون حالا دیگر میدانستم آدم ها میتوانند صد برابر هار تر و درّنده تر از یک سگ با دندان های تیز باشند...
حتی نسبت به صداهایی که نیمه شب از آشپزخانه می آمد بی اعتنا بمانم و سعی کنم تحت هیچ شرایطی چشمانم را باز نکنم و فقط تخت راحت و امنم را تصور کنم...
راه رفتن ، صحبت کردن، شام خوردن، و حتی خوابیدن با وصله های ناجور توی زندگی ام، فقط منبع تحلیل انرژی برای من است و یک حس مزخرف خورد کننده و تحقیر شونده که هر لحظه سنگینی اش را بیشتر حس میکردم...
یک مهم دیگر را هم فهمیدم که این بود: حامد یک کمک بزرگ است...
+++ شهربانو میگفت عمارت شما " از ما بهترون" دارد...
راست میگفت... این را همه حس کردیم و صداها را شنیدیم و بدنشان به بدنمان برخورد کرد و از خواب هم بیدارمان میکردند و چراغ ها را خاموش میکردند و سگ ها را به واق زدن وادار میکردند و ما هم از ترس، جانمان را کردیم توی صندوق عقب و فرار کردیم...