باور کنید دیوانه نشدم فقط میخواهم مکالمه ام تقویت شود

شب ها که از آموزشگاه برمیگردم، توی ماشین با خودم انگلیسی صحبت میکنم و به خودم جواب میدهم و جالب تر اینکه برای بعضی پرسش ها، از خودم درخواست فرصت میکنم تا کمی بیشتر فکر کنم و پسفردا شب پاسخ نهایی را بدهم...

و گاهی هم در برابر بعضی سوال هایی که از خودم میپرسم، میخواهم از خجالت آب شوم و بروم بچسبم به زیر فرمان... گاهی وقت ها یک آدم خیالی که حتی چهره اش هم واضح نیست، میرود و میچسبد به شیشه ی روبرویم و من تمام مسیر را با زبان اجنبی ها با این فرد خیالی درد و دل میکنم...

بعضی وقت ها هم که دل و دماغش را داشته باشم و آنقدر الکی خوش باشم که ترافیک هم نتواند اعصابم را رنده کند، با کلماتی که بلدم، شعر میسازم و برای خودم آواز میخوانم و گاه گاهی یک قِر ریز هم میریزم حتی...

خلاصه یک جوری میشود که وقتی به خودم می آیم میبینم عهع من که رسیدم به خانه...


پدیده عجیبی ست...تا حالا اتفاق نیفتاده بود...

موهامو شونه زدم... حالا موهام بوی یه عطر تلخ مردونه میدن....

فعلا که دارم صبوری میکنم، تحملم تموم شه پا میشم میرم بطری عرق نعناع رو خالی میکنم رو کله م... "آیکون اعصاب خط خوطی"


+++البته بعد از این عمل، بخاطر حساسیتم به نعنا یقینا از تنگی نفس خواهم مُرد...

نمیشود گفت"محال" ... بهتر است بگویم"دست نیافتنی"


حس میکنم تمام آرزوهام حبس شدن تو یه بطری... و وقتشه که بسپارمشون به دریا... دریا، ببره و ببره و ببره به یه جای خیلی دور... 

شاید یه جایی اونور موج ها، یکی بطری آرزوهای من رو پیدا کنه و با یه لبخند دندون نما زمزمه کنه: اوه، این آرزو ها معرکه ن...

همچنان چشمام گلوله س و سردرد هم شدم...

از خواب پاشدم دیدم بچه ها میگن نمره ی روان دو رو زده رو سایت... با چشم نیمه باز رفتم تو سایت و با دیدن نمره م، قشنگ چشمام گوله شد... واقعا چنین نمره ای اون هم از چنین استادی توقع نداشتم... اصلا اسم و فامیلم رو مینوشتم 10 میگرفتم... نمیدونم بعضی از این استادا دقیقا بر چه اساسی نمره رو میدن... اصلا برگه ای تصحیح میکنن یا از رو قیافه نمره هه رو میدن میره؟؟؟!!!! 

من نیلی هستم

 بلاگفا...

دقیقا زمانی که بیشترین احتیاج رو به حضورت داشتم، وقتی که لبریز بودم از نوشتن اما تو با نبودنت انگار جلوی دهنم رو گرفته بودی جوری که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود،حالا چطور توقع داری تا بیام و خاطرات شیرین و لحظه های خوبم رو با تو شریک بشم؟؟ جواب هشت سال زندگی در تو، پا به پای تمام تغییراتت، راه نیومدن هات، لج بازی کردن هات، بدقلقی هات،  شد این که تصمیم به رفتن بگیرم و تمامِ خودم رو بردارم و ببرم زیر یه سقف مجازی دیگه... 

از امروز به بعد اینجا یک نیلیا مینویسد...