هنوز شیرینی خوابم را قورت نداده بودم که باکابوس از خواب پریدم

 و من همه اش نگران بودم... 

که سردش باشد یا گرمش بشود... گرسنه باشد ولی من نفهمم... احتیاج به کمک من داشته باشد اما من غافل باشم...

وقتی گریه میکرد، بغل من را میخواست و وقتی بغلش میکردم گریه اش آرام میشد... 

خواب بود و دستش را میگرفتم... همه اش عشق بود و عشق بود و عشق....

از من جدایش کردند و از یک دیوار بردنش بالا و من بغضی بودم و می ترسیدم ...

 نیوشا، دختر من بود... 


+خواب دیدم!