امروز فهمیدم دیگر قرار نیست آقای همکلاسی را ببینم...
فهمیدم چقدر راحت یک نفر میتواند دیگر نباشد...
یک نفر میتواند یکهویی برود و همه ی آدم هایی که میشناختنش را بگذارد توی هاله ای از ابهام و سوال ... که چرا؟؟ چرا رفت؟؟؟ چه شد یکهو؟؟؟ او که حالش خوب بود!! او که متلک میگفت و میخندید و میخنداند...
و خب یکهو همه اش تمام شد... تمامه تمامه خودش را برداشت و بُرد زیر خاک...
نمیشود گفت دلم برایش تنگ شد یا پر از غم شدم، اما یک حسی دارم، یک خستگی مفرط و تمام نشدنی...
+++سر یکی از کلاس های علوم پایه بودیم که استاد گفت برای واحد آزمایشگاه همین درستان، خودتان را گروه بندی کنید و لیست را به من بدهید...
تنها پسر باقی مانده در کلاس همین آقای همکلاسی بود...
همه ی دختر ها اسم خودشان و دوستانشان را در یک گروه لیست کردند و فقط ماند آقای همکلاسی که هیچکس حاضر نبود با معرفت بازی در بیاورد و او را هم به گروه دوستانه اش وارد کند...
آقای همکلاسی هم برای اینکه ضایع نشود گفت: منم حلوا حلوا کنین بذارین روی سرتون دیگه!!!!
+++روحش شاد!!!!
واقعا هم چقدر راحت و مسخره، دیگه نمیشه یه نفر رو دید. نمیشه صداش رو شنید. دیگه صندلی رو اشغال نمی کنه. دیگه حرف نمی زنه.
زندگی، همین قدر مسخره ست. البته رسمش همینه. من ازش نمی نالم. یاد گرفتم که "همینه که هست"
اما من نمیخوام "همین که هست" بمونه... حداقل الان نه... پذیرفتنش برام سخته و نمیتونم چنین چیزی رو درک کنم...
چه حس غریبی جای خالی کسی که بودنش به چشم نمی آمد
تجربه ی سنگینی بود