نه من نه کاغذ نه قلم...

+هی میخواهم خودم را مجاب کنم که آقاهه فقط میخواست ادرس بپرسد ،هی نمیشود.ینی میشود ها، منتها یک نقطه ی سمج آن ته های مغزم میگوید: زِر نزن...

البته مامان سعی داشت به خوردم بدهد ولی نرفت پایین طبق معمول... میگفت:مامان جان چرا با مردم دعوا داری؟ چرا انقد مشکوکی به بنده های خدا؟ خب شاید میخواست آدرس بپرسه...

خب اینهمه آدم ریز و درشت توی این شهر لعنتی هست...چرا باید گیر بدهد به منه بی اعصاب و خشن و آن سر شهر را تا جلوی درب منزلمان تعقیبم کند فقط برای اینکه آدرس بپرسد؟؟؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟؟؟

حداقل کاش قیافه اش دخترانه نبود، آنوقت باهاش کلی کلاس میگذاشتم... آیکون چِندِش!!!


+ باباهه گوش درد شده... قهر هم بود با اعضای خانواده... خودش تنهایی پاشده رفته دکتر... دکتر هم گفته مراقب شدید در منزل میخواهد وگرنه همین الان برو بیمارستان بخواب... 

حالا با یک گونی (!) دارو آمده خانه هی با آخ واخ پلاستیک داروهایش را هول میدهد سمت من میگوید دکتر گفته فلان و بهمان... بعدش عین پسر بچه های تخس خوابیده وسط سالن و میگوید:

-بیا قطره بریز توی گوشم وگرنه باید برم بیمارستان بخوابم که قطره بریزن توی گوشم... 

کلا" مراقبت های پرستاری را تا منهای 8 برده زیر گِل... باباهه ی غروغرو و دوست داشتنی من... آیکون لاو و عشقولی !!!


+ رفتم بیمارستان روانی... بخش زنان1... خانومه پریده توی حلقم و میگوید: من میخوام حرف بزنم... تو میخوای با من حرف بزنی؟ میخوای ازم سوال بپرسی؟ من جواب میدما...بیا بپرس...

خب من تا دم سکته رفتم و برگشتم...فکر کردم الان میخواهد با انگشتانش چشم راستم را بکشد بیرون یا من را گروگان بگیرد تا بتواند از تیمارستان فرار کند...  چرا من انقدر میترسم خدا؟ چرا خب؟؟ با ذکر یک دلیل منطقی علت ترس مرا شرح بده..من هم قول میدهم دیگر یقه ات را نگیرم و طوطی طور نپرسم  که چرا انقدر میترسم!! قبول؟؟؟


+توی کنفرانس تفسیر ECG شیرگاگاعو دادند با کیک خدا تومانی...چرا انقدر متعجب شدم که باعث شد درباره اش بنویسم؟؟؟  شاید انتظار داشتم بستنی ایتالیا بدهند یا شاید هم غول پَک با طعم توت فرنگی...


+یک چیزهایی ته دلم قلمبه شده که با نوشتن، توف نمیشوند... فقط همت بلند میطلبد و صبر خفن...

نظرات 2 + ارسال نظر
مبی چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 14:37 http://inthisworld.blogsky.com

این بریده های اتفاق های زندگی هم برای خودش جذابیتی داره

اگه با علاقه بهشون برخورد کنی جذابن...ولی اگه تبدیل به روتین بشن ک واویلا

مدیکو سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:49 http://amnesia.blogsky.com

اینکه اتفاقات ساده روزانه رو انقد جذاب بنویسی هم هنریه

خیلی مچکرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.