و خوشبختی که وزش نسیمی ست در هیاهوی زندگی!

دبستانی که بودم یک دوستی داشتم که خیلی ضخیم تر و هیکلی تر از من بود... در حدی که وقتی روی نیمکت مینشستیم، دو/سوم نیمکت را خودش و کیفش اشغال میکرد... من هم که عین موش میماندم درمقابل او و عظمتش...

بعدتر ها یادم هست که با یک دختر هم قد و هیکل خودش صمیمی تر شد و من هم مثلا قهر کردم و ازین لوس بازی های بچگی...

رفتیم سال چهارم دبستان که مامانش شد معلم کلاس ما... مهربان بود و زیبا... از آن معلم هایی که شاید چهره اش را به یاد نیاوری اما فکر کردن بهش، باعث میشود ته قلبت یک گرمیِ مِلویی بخزد...

دیگر ندیدمش تا دبیرستان... بازهم همکلاس شدیم... بازهم دوست صمیمی و رفیق دوران کودکی... 

از سوم دبیرستان هرکداممان باز غرق شدیم توی مساعل درسی و تب کردیم برای امتحان نهایی و برخوردیم به غولِ کنکور و مشکلات خانوادگی را هم بزنید تنگَش که کلا پای ثابت زندگیمان بودند همیشه...  این شد که دور شدیم و او بیشتر فاصله گرفت و تودار تر شد و به وضوح میدیدم غمگین است اما بخاطر مشکلات مدیدی که خودم هم داشتم، نمیتوانستم گره از زندگی اش باز کنم اما با این تفاسیر،همچنان دوست بودیم ولی نه مثل قبل...

تا اینکه سال 91، دقیقا چند روز مانده بود به کنکور که خبر رسید مادرش فوت کرده... مادرش بود و خانم معلم دبستان من... و من هرچه گشتم نه آدرسی پیدا کردم و نه شماره تلفنی...

یک شب وقتی که از همایش ریاضی پیش از کنکور برمیگشتم خانه، پشت چراغ قرمز دیدمش...درحالی که توی ماشینشان کنار پدرش نشسته بود و سرتا پا سیاه پوشیده بودند و آنقدر لاغر و ضعیف شده بود که مثل یک نقطه ی سیاه روی صندلی های کِرِم رنگ ماشین، معلوم میشد... از چهره اش غم میبارید و هر لحظه حس میکردم الآن است که دیگر زندگی اش تمام شود و برود پیش مادرش...

هرچه از آن سمت خیابان برایش دست تکان دادم و بالا و پایین پریدم و خلاصه کم مانده بود که وسط خیابان پُشتک جُفتک بیندازم، اما من را ندید ک ندید... انگار توی یک دنیای دیگر سیر میکرد...

خلاصه همچنان از او بیخبر بودم تا اینکه یک روز کاملا تصادفی توی دانشگاه دیدمش و تمام مسیر فاصله ی بینمان را برای رسیدن بهش، دویدم و بند کفشم باز شد و من همچنان میدویدم و پالتوی گنده ام، توی دست و پایم میلولید اما من باز هم میدویدم و سوز سرد برفی تا ته مغزم رسوخ کرده بود و اما باعث نشد که منِ سرمایی از دویدن، بازبایستم  تا اینکه رسیدم... و از خوشحالی دلم میخواست که بنشینم و زارزار گریه کنم... و حال او هم دست کمی از من نداشت و خلاصه خیلی احساساتی شده بودیم آن لحظه...

میگفت که معماری میخواند و بسیار راضی است و بعد از فوت مادر، رابطه اش با پدرش به شدت بهتر شده و خواهرکش خیلی خانوم شده و زندگیشان به آرامشِ نسبیِ بعد از طوفان رسیده... شماره اش را خواستم که گفت موبایل ندارد...چون روانپزشکش توصیه کرده بود ارتباطی با گذشته ات نداشته باش فعلا... و من هم جزو گذشته اش بودم پس باید تا بهبودی کاملش، دندان به جگر میفشردم و تنهایش میگذاشتم تا خودش برگردد به زندگی...

باز هم دو سالی در بیخبری از او گذشت تا اینکه امروز خودش به من اس ام اس داد که شنبه جشن نامزدی اش است و دلش میخواهد من حتما حضور داشته باشم...

شاید بشود حدس زد که چقدر الان خوشحالم...چقدر دلم میخواهد پاهایم از زمین کنده شود و بروم بچسبم به سقف آسمان و یقه ی خداهه را بگیرم و بپرم در آغوشش و سر تا پایش را ببوسم و تشکر کنم که او حالش خوب شده و ممنون باشم از اینکه او را به حال خودش رها نکرد و همیشه هر لحظه و هرجا از زندگی پر تلاطمش، نگاهش کرد و با دستان نامریی اش، روحش را نوازش کرد...


برایش آرامش و خوشبختی ابدی آرزو دارم...

نظرات 1 + ارسال نظر
مبی یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 14:55 http://inthisworld.blogsky.com

معلوم نیست چیا به دوستت تو این مدت گذشته، خدا رو شکر که خوشحاله و امیدوارم کنار نامزدش لحظه های شادتری داشته باشه

بدترین لحظات عمرش رو گذرونده اما از این به بعد قراره بهترین لحظات رو تجربه کنه... براش خوشحالم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.