خیلی سخته به عملی که انجامش ندادی، متهم بشی... بی دلیل باهات بدرفتاری بشه و توهین بشه و تو حتی اجازه ی اعتراض نداشته باشی...
از پست ترین حقوق انسانی مثل دیدن تلویزیون یا روشن کردن چراغ اتاق، محروم باشی و با این حال سرت منت بذارن که هرچی داری نه از روی وظیفه که به عنوان یه لطف بزرگ در حق توعه و تازه از سرت زیاد هم هست...
با اینکه بیست و اندی سال سن داری ولی اونقد توی زندگیت بی اختیاری که حتی نمیتونی پیش دکتری بری که از دوماه جلوتر وقت گرفته بودی و تنها راهی که میتونی از خونه بیرون بری اینه که کارت بانکیت و موبایلت رو تسلیم کنی و این جمله رو بشنوی: پاتو از این خونه بیرون گذاشتی دیگه حق نداری برگردی...
فحش بخوری، فحش بخوری و حق نداشته باشی بگی دِ آخه لعنتی چرا؟؟؟
شاید اگر برای کسی تعریف کنی، میگه طرف یتیمه و داره توی خانواده ای زندگی میکنه که به زور به فرزندخواندگی قبولش کردن و به شدت سربار و اضافیه...
هیچ چیز برای گفتن ندارم جز تاسف خوردن بحال اون لحظه هایی که داره در این شرایط سپری میشه...
بله...