له... خسته... داغون و منفجر الاضلاعم...
از سمینار دیابت گابریک میام و روح توی تنم نیست...
الانم رو کاناپه مامان روبه روی باد کولر خوابیدم و کمرم لا آورده و دارم نق نق میکنم...
دیدار با مهندس موبلوند انجام شد..ایشون علاوه بر توصیفات پست های پیشین، هیکل گلدونی هم دارن!!!
رفتیم کافی شاپ و بعد ما سر میز جداگونه نشستیم تا صحبت کنیم...
تا به اینجای کار از نظر من اوکی بود ومشکلی نداشت به جز سن و سالمون...
اختلاف سنیمون در حدیه که باید عمو صداش کنم :|||||
هنوز نیدونم نظر اون چیه و اینکه من رو پسندیده یا نه...
چون از صبح ساعت7 سمینار بودم و همین یه خورده پیش رسیدم، خبر ندارم که چی شده و ایا تلفن زدن یا نه...
نمیخوام هم از خانواده بپرسم چون اینجوری فک میکنن که من منتظر یارو ام و اگر از اون خبری نشه یقینن من بدجوری ضایع میشم:|||
الانم تو شرایطی نیستم ک بتونم این حجم از ضایعیت!!! رو تحمل کنم...
پ بهتره برم به عر زدنام ادامه بدم و زور بزنم تا خوابم ببره...
تازشم هیییییییش حالم خوش نی و حال و حوصله م ندارم بیشتر بنویسم. پ اصرار نکنین مرسی اه :))))))))
تو پسندیدی یا نه؟ اونو ولش کن
احتیاج به تحقیقات گسترده ای جهت خوش اومدن هست هنوز :)))))))
چشم
اصرار نمیکنیم
بهتر نبود یه کم بیشتر توضیحات این مو طلایی را میدادی؟
سمینار چی میگفت؟
دیابت نگیریم یهو...
حالا ازین بلاتکلیفی در بیام، همه چی رو قشنگ میگم:)))
سمینارش کلا خیلی تخصصی بود من زیاد حالیم نشد ولی محض خاطر جمعی نگران نباش هیچی نمیشه:)))))))))