هفتاد و شش

امروز بخش اطفال به خوشی و میمنت و مبارکی تموم شد رفت پی کارش...

و چقد خرسندم من الان ازین بابت، به جون خودم:))))

هفته ی پیش که بخش جراحی بودم، یه عالمه رزیدنت و اینترن ریخته بودن تو بخش و هرکدوم یه اوردر چرند میدادن...

و خب کیه که جرات داره بگه من انجام نمیدم؟!

همچنان در تکاپو بودیم و بدو بدو ازینور به اونور که متوجه نگاهای سنگین بچه های اینترن شدم..

"دکتر دراز" نامی هست توی بخش که اون روز خیلی شدید تر توجه میکرد...مام متعجب در همه حال :|||

کارم که تموم شد در راه رفتن از بخش، یکی از دخترای اینترن صدام زد و شروع کرد بیوگرافی گرفتن!!!

میخواستم بش بگم ببین اطلاعات شفاعی بدردت نمیخوره میخوای شناسنامه تقدیم کنم؟!!!

اما چه کنم که با ادبم و عین بز اخوش جواب تک تک سوالاشو دادم و آخرش گفت همکلاسیم خوشش اومده از شما برای آشنایی بیشتر شمارتونو میخوان...

من خیره به دوربین :|||||||

بعد گفتم من هیچکدومتون رونمیشناسم... دختره گف عیبی نداره آشنا میشی...

خلاصه از اون اصرار و از من انکار که در نهایت مجبور شدم شمارمو بدم بهش!!!

و تا همین دیروز عذاب وژدان رسما نمود من رو!!!

هی میگفتم بیشعور هنوز تکلیفت با مهندس موبلوند معلوم نیس چجوری  شمارتو دادی به طرف؟!

کار به جایی رسید که رفتم و زارپی گذاشتم کف دست بابام که آره من همچین گوهی خوردم و الان نادمم :)))

پدر فرمود خب حالا دادی که دادی :))) 

(به مرگ خودم انتظار برخورد خشنانه تری داشتمااااااا)

بعدم گفت اگر بهت زنگ زد گوشیتو بده خودم جوابشو میدم:)))

هیچی دیگه هیشکی نبود نیقامو ببنده:)))))) قوت قلب گرفتم اصن:)))

تا دیروز که اون دکتردلداده توی تلگرام پیام داد و من جا بن جا بلوکش کردم!!! 

بعدم اس ام اس داد که اصلا جواب ندادم و راضیم از خودم:))))

فقط منتظرم اون پنج جلسه ی کذایی جراحی تموم شه، تا گورمو گم کنم ازون بیمارستان... از بس که بدم میاد از محیط خاله زنکیش!!!


ظهر جمعه مامان مهندس موبلوند تماس گرفتن و رسما اجازه خواستن واسه دست بوسی:دی

خیر، من روزه نمیگیرم و داشتم ناهار میل میکردم که لقمه غذا  توگلوم ماسید!!! تا نیمه شب شرعی هم گلوم قفل بود هیچی نخوردم!!

نمیفهمم چه مرگمه! استرس دارم همش!!!

اهههه پنجشنبه میان... و هر چی به پنجشنبه نزدیک تر میشیم قلب من بیشتر وحشی میشه...


نظرات 4 + ارسال نظر
ثنا پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 17:05

قدرش رو بدون حس خوبیه آدم رو بخوان

کاش اونایی که ادم رو میخوان، از ته دل بخوان :)

Lady دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 02:03 http://writtenbylady.blogsky.com

پس پنجشنبه روزهیجانه :))
نه انگار جدی جدی خبراییه :))
کار خوبی کردی دکترو بلوک کردی اصلا کارت درسته :))
نیلی تو چقدر خاطرخواه داری باو :)) اون همکاره رو میگم خخخ ادم گاهی تو شرایطی گیر میکنه نمیتونه بگه نع

آخ گل گفتی لیدی ...

صحرا یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 19:03

چه پنج شنبه استرسناکی! موفق باشی نیلی

اره واقعا:)))
با تشکر صحرای مهربانم

تیلوتیلو یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 17:34 http://meslehichkass.blogsky.com/

انگار راستی راستی خبرایی هست
عروسی دعوتیم؟

وووی اسم عروسی میاد استرس میگیرم:))))
70 درصد اوکیه:))))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.