هشتاد

تعطیلات شانزده روزه ی من شروع شده. اما نه ازون سبک بالیای تعطیلات قبلی خبریه و نه فکر رها و بیخیالی طی کردنای من...

دایم کز کردم یه گوشه یا عین احمق ها توی پله ها نشستم و با بچه گلدونایی که به تازگی به فرزندی پذیرفتمشون حرف میزنم...

روزام داره به بطالت میگذره و درس نمیخونم... 

از خودم ناراحتم که بخاطر یه تغییر جزیی توی زندگیم اینجوری همه چیزو تعطیل کردم و نشستم آیه یاس میخونم...

مامان مهندس موبلوند تماس گرفت و گفت که فردا عصر شازده پسرشون میخواد بیاد خونه ی ما جهت دیدار مجدد ریخت من :|||

و حالا واکنش من:

مگه حلوای منو قراره بخوره که از ذوقش هی میخواد بیاد اینجا خودشو پهن کنه؟!

و واکنش اعتراض آمیز پدر:

نیلی؟؟؟ با دامادم درست صحبت کن!!! تربیت نداری تو؟؟

بعد رو کرده به مامان و میگه فردا برا شام دعوتش کن...


من :||||   و بازهم من :||||

میخواین اصلا من برم بهزیستی این بیاد بشه پسرشون:||||

البته که اون حرفا از روی ناپایداری های هورمونی زده شد  و ته دلی نبود اما خودم به وضوح احساس میکنم که بدخلق تر و عصبانی تر از روزای دیگه شدم...


+از فضولی کردن دیگران و سرک کشیدن توی زندگیم بدم میاد...حالا که قرار شده قضیه مسکوت بمونه تا زمانی که رسمی بشه، این کنجکاوی های عروس خاله هیچ رقمه به هیچ جام نمیره!!!

چند بار خواستم کاملا سوسکی و زیر پوستی بشورمش و حد خودش رو گوشزد کنم  اما شرایطش پیش نمیاد...

 خیلی زشته اگه رک و راس وسط جمع بهش بگم به تو ربطی نداره سرت ب زندگی خودت باشه؟؟؟؟


+گزارش سازمان انتقال خون افتاده گردن من!!!

هیچی یادم نیست و نوت هایی که برداشتم رو گم و گور کردم...

نمیدونم باید دست به دامن کی بشم تا شرش کنده شه...


+دوست مثلا صمیمی هنوز تو نخ دکتر دلداده س...

کاش دست و پای من رو قاطی ماجرا نمیکرد!!!

فکر میکنه من بیشعورم و نمیفهمم که به هر طرفندی شده شمارش رو میخواد ازم بگیره...

ولی خب من بیشعور تر ازین حرفام و شماره ی دکتر دلداده رو همون روز پاک کردم و توی واتس و تلگرام هم بلوکه و به خواب ببینه من آینده خودمو دستی دستی بکنم لای جرز...

جدیدنا درکش نمیکنم...

یعنی از همون شب مهمونی تولدش به بعد دیگه درکش نکردم...


نظرات 3 + ارسال نظر
Lady پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 00:29 http://writtenbylady.blogsky.com

هیچ وقت نمیشه دوستارو با خودت به دوره های مختلف زندگیت ببری
عه نیلی آقای مهندس داره میادددددددد:))
این خیلی خوبه که بابات انقدر نظرش عوض شده
خیلی خوبه که تو هم استقبال کن :))
بیا بیا زودی با بگو :))

من که پر دراوردم اصلا:))))

صحرا دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 11:16

دامادشون؟میبینم که بابا از مواضعشون پایین اومدن، خوبه دیگه
به خودت سخت نگیر نیلی. گاهی استراحت واسه ادم میشه همین وقت گذرونی و اختلاط با بچه گلدونا.

مثل اینکه بابا داره تلاش میکنه با این شرایط جدید کنار بیاد :))))

تیلوتیلو دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 08:47 http://meslehichkass.blogsky.com/

بعضی از دوستا ماله یه دوره ی زمانی هستند
و از یه جایی به بعد باید باهاش خداحافظی کرد
به نظرم این دوستت هم همین شکلی هست
مراقب آینده ت باش
چون در روزهای حساسی به سر میبری
پس آقای مهندس امشب اونجا مهمان هستند و ...
یادت نره بیای با جزئیات برای یه فضول همیشه منتظر تعریف کنی که چی شد

اره توی فکر هستم که با این یکی هم رویه ی "دوری و دوستی" رو برگزینم :)))
تیلو گمونم من و تو به یک اندازه هیجان داریم :)))))))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.