هشتاد و چهار

وقتی موبلوند میگه که دوستم داره من میترسم...

میترسم از دوست داشتن و دوست داشته شدن...

من توی این بیست و دو سالی که زندگی کردم،هرچی رو که دوست داشتم یا به زور ازم گرفتن یا خودم با حماقت تمام پشت پا زدم بهش و وقتی که باز به دستش اوردم دیگه اون لذت و شور و شوق اولیه رو در برابرش نداشتم پس دور انداختمش باز...

و هر وقت که دوست داشته شدم، از جانب شخص دوست دارنده، بدترین ضربه ها رو خوردم و اذیت و آزار چشیدم...

در هر دو صورت تاوان های سختی رو پس دادم و الان خیلی ترسیده م...

من هنوز یاد نگرفتم که باید آدما و اشیا رو متعادل و توی حریم دوست داشت... تعادل توی زندگی منی که همیشه اوج عشق و اوج نفرت و اوج هرحسی رو تجربه کردم، خیلی واژه ی غریبیه...

برای همین از دوست داشتنای مو بلوند خیلی میترسم...


پ.ن:

موبلوند اهل ابراز احساسات نیست. این رو چند بار بهم گفته. اون معتقده که باید دوست داشتنش رو توی عمل ثابت کنه...و من بهش گفتم که گاهی احتیاج هست به ابراز زبونی و شنیدن... و اون بخاطر من نهایت تلاشش رو میکنه تا احساسش رو به زبون بیاره...

موبلوند بر خلاف ظاهر اخمالو و جدی ای که داره، زیر پوستی یه پسر شیطون و احساساتیه که همه جوره توجه و محبت میخواد اما خودش هنوز یاد نگرفته چطوری باید احساساتش رو لفظی ابراز کنه...

بهش گفتم که خودم یاددش میدم و اون فقط خندید:)))

نظرات 6 + ارسال نظر
سیاوش یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 22:35 http://nabshineh.blogsky.com

اون هم یه جمله از نویسنده معروف و بزرگ تاریخ ادبیات جهان و فرانسه ست یعنی مارسل پروست ، به خاطر این حافظه ی شخمی نقل به مضمون می کنم برات .. میگه یک واقعیت و یا یک ادراکی هست که آگاهی بهش مثل رنجه ، تلخه و آزارنده ولی رهایی بخشه سلامت بخشه .. اون هم اینکه عشق ما به فلانی و بهمانی ربطی در واقع به اونها نداره یعنی اونها در نهایت نیستن که باعث عاشق شدن ما میشن بلکه عاشقی یک ظرفیت و قابلیت درونی ماست که در مراحلی از زندگی ما فوران می کنه بیرون می ریزه و بهترین بهانه و امکان تجلی و برون ریزیش رو در کسی پیدا می کنه .. درسته که لحظه های عاشقی و خاطرات مون از رابطه هامون رو با خود اون شخص تو خیال مون باز سازی می کنیم و همه رو از چشم اون و به خاطر حضور اون می دونیم ولی در واقع باید بدونیم که این یک امکان و قابلیت درونی و روانی ماست .. وقتی به این نتیجه برسیم از رنج جدایی و دوری و تمام شدن رابطه ها تا حد بسیاری رها میشیم چون می دونیم اون چیزی که باعث ایجادش بوده و به زودی دوباره برای ما حادثه ی دیگری رو رقم خواهد زد یک چشمه ی زاینده ست درون ما و به بهانه های بیرونی مون چندان وابسته نیست .. اینطوری میشه که از وابستگی شدید به ادمها رها میشیم نیلی ... همین

چقد این منطق دل انگیز بود سیاوش خان...
واقعا همینطوره...
شاید بخاطر همین موضوعه که همه ی ما حتی بعد از شکست های سختی که میخوریم دوباره دستمون رو میذاریم روی زانوهامون، بلند میشیم، نفس میکشیم و عاشق میشیم باز...
خیلی جملات این کامنت رو دوست داشتم...
ممنون ازت:)

سیاوش یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 22:27 http://nabshineh.blogsky.com

2- چشم انداز دوم که دوستانه می تونم برات آرزوش کنم اینه که کم کم به اینجا برسی که نقطه ی ثقل جهانت رو بکشی درون خودت .. اون وقته که تعادل پایداری به زندگیت نظم و ثبات می بخشه .. اون وقته که همه چیز در مدار تو و برای تو به گردش در میاد .. شاید کمی چاشنی خود شیفتگی نیاز داشته باشه .. شاید مطالعه و تجربه ی بسیار نیاز داشته باشه .. راستش دقیقا نمی دونم چطور رخ میده یا تحت تاثیر چه مسایلی اتفاق می افته ولی یه کیفیته که وقتی به سمتش حرکت کنی کم کم بهش می رسی و لذت بخشه نیلی ..
در مورد تعادل هم بسیار درست اشاره کردی .. گشتالت گرایان در روانکاوی هم روی همین مساله تاکید می کنن .. ذهن و روان و بدن ما هم تمایل درونی داره که هر چیزی رو به تعغادل برسونه .. ولی اون چیزی که انگار موتور محرکه ی حوادث و اتفاقات و زندگیه همین توالی بی پایان به هم خوردن تعادل و تلاش برای برقراری مجدد تعادله .. بهم می خوره درست میشه به هم میریزه بر می گرده و ... و ...
یه چیز دیگه هم بگم .. نه بذار تو کامنت بعدی بگم

ما تلاش میکنیم به یه تعادل درونی برسیم و کاینات کمک میکنن تا اطراف ما رو به تعادل برسونن...
اما یه چیزی این وسط هست که همیشه متضاد با این دو عمل میکنه...
شاید یه روزی اینم کشف شد، کسی چه میدونه

سیاوش یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 22:21 http://nabshineh.blogsky.com

چند نکته معقولانه بگم ؟
1- جهان از نگاهی مجموع اضداده .. در واقع تا ضد و تضاد نباشه تفکیک و تمایز محقق نمیشه و وجوه متضاد به درستی درک نمیشن .. تا شب و تاریکی نباشه روز و روشنایی به درستی شناخته و فهمیده نمیشه .. تا جدایی و دوری نباشه معنا و طعم و نقش عشق و دوستی و همبستگی به درستی درک نمیشه .. به قول فیلسوف ها این یک درک "دیالکتیکی" از جهانه .. خب ؟ ربطش چیه به حرف هات ؟ اینکه حتی از وجوه تلخ و سخت زندگی که مقابل میل و خواسته هات وای میستن هم با لبخند و روی گشاده استقبال کن .. ترس و تلخی و گزنده گیش بسیار کمتر و کمرنگ تر میشه .. وقتی تونستی به اینجا برسی یه جور احساس هماهنگی و هم راستایی خواهی کرد با هستی و جهان اطرافت .. اینها شکل حرفهای توی کتابه ولی باور کن اگه دارم می نویسم برات فقط و فقط از روی یک تجربه و دستاورد شخصیه .. خب انکار هم نمی کنم که اقتضای سنه .. یعنی سن تو سن شور و هیجان و بالا پایین شدنه و انکارش هم نباید کرد ولی دلم خواست این چشم انداز رو هم در نظر داشته باشی تا بعد

مرسی از نظر دقیق و کارشناسانه ت.
جوونی اوج پستی و بلندی های فکری و احساسی ادماس، پس کاملا قابل درکه اگر تصمیم های اشتباهی بگیرن یا نسنجیده رفتار کنن....
عدم تعادل روحی و روانی هم از همین نشات میگیره. مثلا شاید من امروز از یه چیزی ناراحت بشم اما فردا عین همون مسعله برام یه تفریح جذاب بشه...
ممنون از نظر بی طرفانه ت

تیلوتیلو شنبه 12 تیر 1395 ساعت 11:06 http://meslehichkass.blogsky.com/


خوب میشی
اروم اروم عاشق میشی
نگران نباش
خدا را شکر میکنم که همه چی برات آرومه

خوبم...
آروم آروم عاشق میشم
و خوشحالم که دوستم تویی:)))

صحرا سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 22:32

بر خلاف موبلوند تو آقای خاستگار من راست و چپ دنبال بهونه میگرده ابراز علاقه کنه و من بهش گفتم تو عمل باید نشون بده. میگه عملش سر جاش، حرفشم باید باشه. من که تا حالا جواب ابراز علاقه هاشو ندادم!

دقیقا برعکس همیم صحرا :))))
همه چی در حد تعادل خوبه.
نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی

The Conqueror Worm سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 22:07 http://lunacy.blogsky.com/

سعی کن خیلی به ترس هات پر و بال ندی و رو احساسات خوبت تمرکز کنی.

انگار از کنترلم خارج باشن، اما خب سعی میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.