هشتاد و پنج

بچه که بودم اگر یه شب یه جایی از خونه تنها بودم و برق میرفت، انقد جیغ میکشیدم و میلرزیدم که مامانه اون سر دنیام اگه بود خودش رو میرسوند بهم، سرم رو فشار میداد توی سینه ش، لباش رو میچسبوند به چشمای وحشت زده م و با حریم انگشتاش اونقدر صورتمو نوازش میکرد تا آروم بگیرم...

دیشب اما، وقتی که تک و تنها توی یکی از اتاقای طبقه ی بالا بودم و داشتم لباس اتو میزدم یه صدای تِلِق اومد و بعد سیاهی مطلق!!!!

برق رفت و من اتو به دست وسط اون حجم سیاهی و سکوت محض ایستاده بودم و چشمام رو روی هم گذاشته بودم و سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم که صدای فریادای مامان وقتی نیلی نیلی میکرد من رو ازون خلسه ی سکوت و تاریکی بیرون کشید.

صدای قدمای تندش وقتی پله ها رو دوتا یکی میومد بالا تا مثل قدیما، من رو بغل بگیره تا دچار حمله ی اضطرابی نشم،نلرزم و یخ نکنم رو میشنیدم، اما نمیدونم چرا هیچ تلاشی نکردم تا اون ناله ی ضعیف همیشگی از ته حنجره م بیرون بیاد و بگه: من خوبم!!!

وقتی با نور ضعیف فلاش موبایلش اومد بالا و من رو مث یه تیکه سنگ بی روح که بی حرکت توی لباساشه، دید ماتش برد!!!

با چاشنی یه لبخند محو بهش گفتم: مامان!! میبینی؟ انقد بزرگ شدم که میفهمم دیگه از تاریکی محض هم نباید ترسید...


با این حرفم انگار غریبه شده باشم براش... انگار دخترش رو که حالا تو مواجهه ی با تاریکی نعره نمیزنه و تیریک تیریک نمیلرزه، نشناخته...

اومد نزدیکم صورتمو بوسید و رفت!!! 


امروز باباهه گفت دیشب مامان تمام شب رو اشک ریخته... شاید باورش سخته که یه نیلیِ جدید داره اروم اروم از پوسته ی قدیمیش بیرون میاد...

نیلی ای که عشق رو تجربه میکنه و حضور واقعی یه مرد توی زندگیش که تمام خلاء های عاطفیش رو داره پر میکنه، نیلی ای که در آستانه ی شروع یه راه جدیده ولی هنوز انقد با خودش غریبه که خودش هم خودش رونمیشناسه...

در همین لحظه، نیلیِ در آستانه ی فصل جدید زندگی، سلام میکنه!!!


پ.ن: فراموش کرده بودم که فوبیای تاریکی دارم!دیشب با بی قراری های مامان وقتی که دنبالم میگشت تا بهم امنیت آغوشش رو بده، تمام اون لحظه ها و صحنه های بچگی توی ذهنم تداعی شد!

من شب ها رو توی تاریکی مطلق میخوابم و دیگه از حمله ی اضطرابی خبری نیست!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 08:18 http://meslehichkass.blogsky.com/

باورش سخته ولی منم اشکم در اومد
فصل جدید زندگیت لبریز از شادی باشه

ممنون تیلوی عزیزم...
برای تو هم ارزوی بهترین ها رو دارم

صحرا یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 23:22

فصل جدید زندگیت مبارک باشه نیلی خانوم

برای تو هم بهترین شروع جدید رو آرزو میکنم صحرای مهربونم

لیپوماتیک یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 21:39 http://www.drzabeti.ir/Bcat12.aspx

اطلاعات خوبی بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.