هفتاد و دو

له... خسته... داغون و منفجر الاضلاعم...

از سمینار دیابت گابریک میام و روح توی تنم نیست...

الانم رو کاناپه مامان روبه روی باد کولر خوابیدم و کمرم لا آورده و دارم نق نق میکنم...


دیدار با مهندس موبلوند انجام شد..ایشون علاوه بر توصیفات پست های پیشین، هیکل گلدونی هم دارن!!!

رفتیم کافی شاپ و بعد ما سر میز جداگونه نشستیم تا صحبت کنیم...

تا به اینجای کار از نظر من اوکی بود ومشکلی نداشت به جز سن و سالمون...

اختلاف سنیمون در حدیه که باید عمو صداش کنم :|||||


هنوز نیدونم نظر اون چیه و اینکه من رو پسندیده یا نه...

چون از صبح ساعت7 سمینار بودم و همین یه خورده پیش رسیدم، خبر ندارم که چی شده و ایا تلفن زدن یا نه...

نمیخوام هم از خانواده بپرسم چون اینجوری فک میکنن که من منتظر یارو ام و اگر از اون  خبری نشه یقینن من بدجوری ضایع میشم:|||

الانم تو شرایطی نیستم ک بتونم این حجم از ضایعیت!!! رو تحمل کنم...

پ بهتره برم به عر زدنام ادامه بدم و زور بزنم تا خوابم ببره...

تازشم هیییییییش حالم خوش نی و حال و حوصله م ندارم بیشتر بنویسم. پ اصرار نکنین مرسی اه :))))))))

هفتاد و یک ...

باز ماییم و بخش اطفال...

باز ماییم و بوی محتوای پوشک و استفراغ...

باز ماییم و جیغ و ویغ و  عرررر...

 باز ماییم و کصافط و عوضی خطاب شدن توسط بچه ها...

باز ماییم و تهدید های این توله سگا... 

(بچه چارساله ساله دماغشو نمیتونه بالا بکشه بعد میاد میگه اززززززت بدمممم میاااااد... بویو گم شو... به باجیم میگم بیاد لگدت بزنههههه...عرررررر...)

بعد قیافه من: :||||||||

حضرت عباسی من چی پیش خودم فک میکردم که اومدم این رشته و چارسال خودمو پاره کردم تا درساشو بخونم؟ کسی میدونه اینجا؟!

این روزا خیلی این سوالو از خودم میپرسم که ارزشش رو داشت واقعا؟! 


+++ فعلا برای عصر سه شنبه با مهندسِ مو بلوند و مامانش قرارِ کافی شاپ داریم برای دیدن ریخت همدیگه :|||

هی من میخوام با ریخت ساده برم و بیام، مامانه میگه نعععع رسمی بپوش...

من تو عمرم لباس رسمی نپوشیدم. من عروسی هم میرم کفش پاشنه بلندامو زیر میز میکنم با جوراب دور تالار واس خودم میگردم!!! بعد مامانه میخواد پاشنه 10 سانتی پام کنه!!!

 اصن میترسم قدم از پسره بزنه بالا خدایی نکرده!!!

بعد اصلا قراره ادم خودش باشه دیگه. نه؟! وژداناً من با اسپورت و مانتو دانشجویی و کوله راحت ترم!!! 

مهندس موبلوند هم بخواد پسند کنه، من و با همین تیپ میبینه، نخواست هم به شخم پسر عمو کوچیکه ، پیش به سوی بعدیا و تو نباشی دوستام هستن و ازی صوبتا :|||||


+++وامصیبتا چقد گرمه... به قول بابا خر تب میکنه تو این هوا...

کمپرس سرد گذاشتم رو شقیقه م و خودمو بستم به آب... حس میکنم دهیدره شدم دارم تلف میشم...

الان یادم افتاد،ماه رمضون:|||

حالا درسته که من اونقدر اعتقادات قوی ندارم که روزه بگیرم ولی جداً اونایی پایبند دینن، جهاد میکنن!!! دمتون گرم جهادیون!!!


هفتاد

مشکل ازونجا شروع میشه که بابا رو انگار زدی تو برق، هی ریپیت واربه من میگه: باباجان خجالت نداره که... 

به مرگ خودم  به چپ و راستمم نیست، چه برسه بخوام خجالت بکشم!!! بیا اینو حالی کن حالا...

بابای من بی نهایت تعصبی و سنت وارانه عمل میکنه...همیشه و در هرررزمینه ای و خانواده ی مهندسِ مو بلوند هم بی نهایت روشنفکرانه....

قبیله ی اون میگن بریم کافی شاپ همو ببینیم، پدر بنده میفرمان نخیییییرررررر هرکی دختر میخواد پاشه بیاد منزل قدمش سر چشم :||||||

 بعد هیچ رقمه هم کوتا نمیاد هااا... بعد میگم چرا؟؟؟ میگه مگه تو خیابونی ای که تو خیابون طرف رو ببینی؟!

حس گربه خونگی دست داد بهم الان!!! چندان فرقی با خیابونیاش نداره فقط میکروبش کمتره و جای جیشش مشخصه!!! :|||||

الان خیلی خرسندم از تشبیه خودم به پشم خونگی!!!  گیلاس خانومی کجایی که بیای از حقوقم دفاع کنی:)))))

هنوز دری به پری نخورده بخاطر افکار و عقاید به اصطکاک برخوردیم!!!!

با این تفاسیر گمونم ماجراهای جالبی پیش رو داشته باشیم!!

:)))


پ.ن: اون بالا که نوشتم به هیچ جام نیس؟! الان استرس گرفتتم... :||||

اگه از من خوشش نیاد چی؟ 

اصلا خاک بر سر بی سلیقه ش کنن. والا :||

یک؟!

خیلی وقته جیر جیر نکردم اینجا...

انقد نیاز ب نوشتن در من قُل میزنه که حس میکنم میخوام همه ی اتفاقای مزخرف گذشته رو اینجا بالا بیارم همین وسط...

حالم خوبه، آرومم و دارم ازین ارامش بعد از طوفان لذت میبرم...

دارم سعی میکنم خودم رو بیشتر بشناسم و اون کنج منجای درونم رو فتح کنم...

فعلا دوتا دونه هدف توی زندگیم گذاشتم ک از شدت گشادی هیچ قدمی واسه هیچکدوم برنداشتم و هی میندازم واسه فردا...

آزمون ارشد دادم...نمیدونم چرا ب نظرم آسون بود!!!

هرچند تجربه بارها بهم ثابت کرده وقتی درس  نمیخونم ، امتحان آسون تره و هرچی بیشتر تلاش کنم و بخونم به همون اندازه آزمون سخت تر و گند تری رو پشت سر میذارم...

اصلا یکی از هدفام همینه که با لیسانس سر کار نرم... نه که خیلی شغل سبکیه و پول توشه، واسه همین میگم!!! 

به امید خدا تا ببینیم چی پیش میاد...


+خیلی اتفاقی با یه استاژر پزشکی به نام "دکتر میم خندون" آشنا شدم... وقتی صحبت میکنیم حس میکنم یه پسر بچه سمپادی و عینکیِ احمق داره باهام حرف میزنه!!!

سرتا پا ادعاست این بشر...ولی نمیدونم چرا حس مثبت منتقل میکنه بهم...شاید چون نیقش همیشه و رو به ترک دیوار هم بازه حتی!!!!


+تقریبا دو روزی هست که به من فرصت دادن فکر کنم برای حضور خواستگار جدید...

ازین به بعد تا زمانی که بفهمم چه اتفاقی برای رابطمون میفته و ایا پیش میریم یا بهم میزنیم، "مهندسِ مو بلوند "نام گذاریش میکنم...


به من میگن فکر کن و من نمیدونم دقیقا به چی باید فکر کنم....

فکر کردن به مهندس مو بلوند درحالی که تنها چیزی که میدونم اینه که مهندسه و سفید و بوره، مثل فکر کردن به  ویلای لب دریاست در حالی که فقط میدونی یه ویلاست که بغل دریاست!!!

و دقیقا هیچ ایده ای از دکوراسیون داخلیش و سرگذشتش نداری!!!

اه خیلی احساس یه لنگه پا توی هوا بده!!!!