تقاصش را پس میدهند...قول میدهم...

میگه: دلم گرفته میخوام گریه کنم...

گریه کردم تو غصه نخوریا، میخوام سبک شم...

میخندم و میگم باشه!!!

هندزفری میزارم تو گوشم تا صدای هق هقش رو نشنوم...

ده دیقه بعد حالش خوبه اما چشماش از اشک، برق میزنه...

میخنده و میخندم...

کاش هیچوقت نفهمه امشب بخاطر اشکاش، بدجور سقوط کردم!!!!


+++میدونی سختیش کجاست؟ اونجا که دلیل اشکاش رو میدونی، اما هیچ کاری ازت نمیاد.هیچ کاری...

اونوقته که میخندی اما میسوزی و میشکنی و له میشی!!!

و تمام مدت یه هدف توی مغزت آویزونه و اون "انتقامه" 

همین...

اگر اینگونه است، پس تر و خشک باهم بسوزند!

سنگ دل نیستم... کشور فرانسه و مردمش  رو دوست دارم و فرهنگشون رو بیشتر...

اما از کشته شدن آدماش ناراحت نیستم... غصه هم نمیخورم...دلمم نمیسوزه...

بذار اونا هم طعم ناامنی و اضطراب مرگ رو بچشن... بذار اونا هم بفهمن کشته شدن بی رحمانه هم وطن چه سوزی داره...

مگه داعش و بمب و سر بریدن فقط واسه افغانستان و سوریه و اونجاهاست؟

مگه خون بچه های غربی رنگین تره که توی اینستا براشون اینهمه کمپین و سوگواری راه میندازن اما بچه های سوریه ای  از ترس جونشون و وردارن برن کشورای غریب و بین راه توی دریا غرق شن یا تیربارون شن و عین برگ درخت بیفتن زمین و بمیرن!!!

هیچ عیبی نداره اگه انگلستان و آمریکا و فرانسه هم با چند تا بمب داعشی منفجر شن و کمی  درد کشور های درگیر جنگ رو

بچشن!!!

متاسفم که اینو میگم اما خوشحالم که این اتفاق برای فرانسوی ها افتاد...

یک پرستارِ آرشیتکت هستم!!!

تقریبا هر شب کارم شده ساختن نیمکت و درخت با پنبه وچوب کبریت و مکعب های راه راه و.... برای خواهرک!!!

و گاهی تا 3 نیمه شب طول میکشه... صبح که میرم شیفت، یا سر تخت مریضا هذیون میگم  و اوردِر چَپَکی میدم بهشون،یا توی استیشن رو پرونده ها چرت میزنم...

اینقدری که توی رشته معماری حرفه ای شدم، تو رشته خودم نشدم...

در حدی که دستم توی کار با کاتر و پرگار و نقاله، روون تر از رگ گرفتن و آنژیوکت زدن به ملت شده...

کلا استعدادم توی حواشی بیشتراز اصل مطلبه همیشه!!!

میگفت شمارمو داشته باشین هرجا تو پارک موندین یه تک بندازین خودمو میرسونم!

شما هم وقتی چار طرفتون  ماشین پارک شده و نمیتونین هیچ رقمه ماشینتون رو از پارک در بیارین و بعد از نگهبان پارکینگ خواهش میکنین تا ماشین رو نجات بده و اون آقا با چند تا تکنیک سامورایی، ماشینتون رو زیگزاگی عبور میده، بعد از اینکه پیاده شد، بهتون پیشنهاد دوستی میده یا فقط این بلاها سر من میاد؟؟؟


+++جدا از اینکه ملت شریفمون چقد احساس مسعولیت میکنن که دختر مجرد روی زمین نمونه و حیف و میل نشه، سوال بنده اینه که آخه نگهبان پارکینگ بیمارستان؟ اعتماد به نفس؟ واقعا ممکنه؟؟؟

+++انقد پیگیر بود بنده ی خدا که مجبور شدم بگم اقا من ازدواج کردم تا ولم کرد!!!

اصلا قدرت شنوایی در حد گوشِ موشِ توی دیوار!!!

قدیما که میرفتن رو پشت بومشون واسه هرکاری، چارتا دونه یا الله میگفتن که زن و بچه ی مردم بفهمن نامحرم داره میاد برن خودشونو بپوشونن...

جدیدنا خیلی باکلاس شدن همسایه ها...

اِهم اوهوم که نمیکنن هیچی، تازه با یه لبخند کجوله دستاشونو میکنن توجیب شلوارشون و وایمیستن ازون بالا دید میزنن...

بعد حالا ما از کجا فهمیدیم طرف داره نگامون میکنه؟ ازونجایی که داشت یواشک گویان به یکی دیگه میگفت زود بیا تا پنجره ش بازه!!!!

+++حالا درسته که سر سیاه زمستونی هیشکی تو خونه ش لباسای تَنش برانگیز نمیپوشه، ولی خب چاردیواری حرمت داره...

برا چی  با این قباحت به حرمت آدم تجاوز میکنن؟

انگار فیلم خاک برسری مفت با پخش زنده گذاشتن جلوشون میگن بشین ببین حال کن و اینجوری برا ناموس مردم به به و چه چه بزن...


+++حالا خوبه داشتم درس میخوندم و زیپ سوییشرتمم تا زیر دماغم کشیده بودم بالا و از سوز خنک پاییز لذت میبردم... 

از بس ملت ندید بدید شدن که با دیدن یه همچین صحنه ی با حجابی هم کیفشون کوک میشه!!!


+++ بیشعورا...

برای نیم روز مامانِ یک عدد آوین بودم

همه چیز داشت طبق برنامه پیش میرفت و من هم عادت کرده بودم به پیچیدگی برنامه زندگی و جور کردن تایم هایم، تا زمانی که یکی از همکلاسی های دانشگاهم تماس گرفت و گفت که مادرشوهرش امروز یک نوع جراحی خاص دارد و به کسی چیزی نگفته فقط همین عروس کوچکی خبر دارد از موضوع و چون تمام اقوام و دوستانشان در شهرستان هستند،کسی را اینجا ندارد و شوهرش هم یک شغل حساس دولتی دارد و چند روزی هست که برای ماموریت رفته و حالا او تنهاست و آوین 6 ماهه اش هم بلاتکلیف و حیران!!!

و خب مسلما تنها دلیل تماسش این بود که برای چند ساعتی من مامانِ آوین باشم... اولش که دل توی دلم نبود و به خوش شانسی خودم افتخار کردم که امروز آف هستم و باشگاه هم نمیروم و میمانم خانه و با آوین خوش میگذرانم...

باباهه سرکار بود و خواهرک دانشگاه و مامانه هم به دنبال خرید مایحتاج زندگی...

ندا، آمد و فنچ کوچک و ظریفش که توی کریر آرام و بیصدا خوابیده بود را به من سپرد و صورتم را بوسید و بعد از اظهار شرمندگی و جبران در روزهای خوب، رفت!!!


هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ندا تماس گرفت و گفت تا زمانی که به بیمارستان میرسد توصیه ها و عادات خاص آوین را میگوید تا بدانم چگونه با موجود حساسش برخورد کنم و برای چند ساعتی یک مامان نمونه باشم...

میگفت که هر دو ساعت باید شیر بخورد و حتی اگر خواب بود بیدارش کنم تا به زور شیرش را بخورد و چون دلدرد های کولیکی پس از تولدش هنوز عود میکنند باید دقت کنم تا شیرش غلیظ تر از حد مجاز نشود و شیشه ی شیر باید پس از هر بار تغذیه ی آوین، با آب جوشیده. شسته و خشک شود و بعد از هر بار تعویض پوشک، پاهایش با آب ولرم شسته و خشک شوند و پماد و پودر هم فراموش نشود...

و اگر احیانا دچار دلدرد کولیکی شد، باید یک جور خاص بغل شود تا دردش تسکین پیدا کند و....

خب انتظار دارید برخورد من چگونه باشد با آوینی که حالا با صدای من بیدار شده و با چشمان متعجب خیره خیره نگاه میکند!!!

اصلا و ابدا خودم را نباختم و به خودم امید دادم که میتوانم از پسش بر بیایم و علاوه بر آن ظرف های تلنبار شده ی توی سینک راهم میشویم و گردگیری هم میکنم و لباس های توی لباسشویی را هم توی آفتاب پهن میکنم و برای فاینال زبان هم میخوانم و روپوشم را هم اتو میزنم و دوش هم میگیرم و از آوین حسابی مراقبت میکنم تا زمانی که اهل خانه بیایند...

نق نق های آوین حالا تبدیل به جیغ شده بود و من دستپاچه از اینکه چرا جیغ میزند که حدس زدم شاید گرسنه باشد...

بدو بدو قوطی شیرخشکش را از ساکش بیرون کشیدم و شیشه اش را با آب جوشیده ی سماور پر کردم و همزمان که طرز تهیه اش را روی بسته ی قوطی میخواندم، کریر را تکان تکان میدادم تا شاید خدا خواست و شدت جیغ های این بچه کمتر شد.

اما دریغ...

شیشه ی شیر را توی دهانش چپاندم و همزمان سکوت عمیقی فضا را پر کرد و تنها صدایی که می آمد ملچ مولوچ آوین بود که با ولع شیر خشک های مزخرف و بدبو را قورت میداد...

همزمان یک سروصداهای اضافی هم به گوش میرسید که نشان میداد پوشکش احتیاج به تعویض دارد و اگر دیر بجنبم، یحتمل پوشک منفجر خواهد شدو سر و ته خانه توی پی پی فرو خواهد رفت...

بی درنگ بغلش کردم و توی سرویس بهداشتی پوشکش را باز کردم و آوین را تا یقه، زیر آب گرفتم...

و خب طبیعتا چون سردی و گرمی آب را چک نکرده بودم، آب یک کمی سرد بود و لرزش های خفیف آوین را توی بغلم کاملا میشد احساس کرد... و خب حال من هم دست کمی از پسرک نداشت و هی اوق میزدم و دلم نمیخواست توی هوای مسموم توالت نفس بکشم و آوین میلرزید و من چشمانم رابسته بودم و خداخدا میکردم که سرو صورتش یا احیانا کمرش به زیرشیر آب بخورد نکند و زخم و زیلی نشود...

حوله ی عروسکی اش را دورش پیچیدم و بردم و چسباندمش به شوفاژ تا گرم شود...

بدترین لحظه، آن زمانی بود که باید پوشکش را میبستم...

همش توهم این را داشتم که اگر چسب هایش را شل ببندم، ممکن است خرابکاری هایش را به بیرون پس بزند و اگر سفت ببندم، دلش درد بگیرد...

هنوز درگیر چسب های چیک چیک مای بیبی اش بودم که گلاب به رویتان تمام محتوی معده اش را روی دست های من و هیکل خودش خالی کرد...

حیف آنهمه ظرافت و دقتی که برای غلظت شیرش به خرج داده بودم آخرش همه ی شیرها را روی خودم بالا آورد... 

و خب دوباره از اول باید لباس را عوض میکردم و شیر درست میکردم و....

دقیقا سه ساعت تمام با تعویض پوشک و تنظیم چسب پوشک که خیلی تنگ یا گشاد نباشد و درست کردن شیر و خواباندن آوین گذشت...

احساس آدمی را داشتم که برای میانبر زیر کوه را تونل کنده و حالا همان کوه روی سرش آوار شده و خودش با خاک کف بیابان فرقی ندارد...

داشتم از خستگی له میشدم اما ظرف ها باید شسته میشدند... 

چند تا لیوان بیشتر نشسته بودم که بازهم  صدای جیغ آوین و غرغر های من ....

دلدرد کولیکی اش شروع شده بود انگار و باید یک جور چَپوله، بغلش میکردم و شکمش را ماساژ میدادم تا شاید آرام بگیرد...

از سر و ته گرفتن بچه بگیرید تا پیچ و تاب دادن بین بازوهایم و کشتی گرفتن با دست و پاهایش و طی کردن کل خانه تا آرام شود...

آوین که خوابید،سر و صداها و جیرجیر کردنش هایش هم خوابید و من فقط دلم میخواست همان موقع بخوابم و به ظرف های توی سینک و لباس های دونِمی که توی لباسشویی رنگ هایشان باهم قاطی شده بود و گرد و خاک های روی مبل ها و میز ها فکر نکنم...

میخواستم بگویم به درک همه چیز و فقط بخوابم ...

و انگار خوابم برد تا زمانی که با یک ناحیه ی کوچک و خیس توی چشم و چارم ضربه میزد و چشم هایم را باز کردم که دیدم آوین سر و ته خوابیده و کف پایش را توی صورتم میزند و با ولع تمام جفت دست های مشت شده اش را تا مچ توی حلقش فرو برده و اوق میزند... انگار دست هایش توی دهانش گیر کرده بودند و بلد نبود مشت هایش را بیرون بکشد...

فقط میشنیدم که هراز گاهی نفسش غرق میشود و آن وسط ها چهارتا اوق هم میزند و باز حالش برمیگردد سر جایش...

خب طبیعتا اگر ندا اینجا بود ته دلش غنج میزد برای توف کاری های آوین و چیلیک چیلیک عکس می انداخت تا به پدرش نشان بدهد و دوتایی ذوقش را بکنند...

اما من با عصبانیت تمام مشت هایش را از دهانش بیرون کشیدم و تقریبا با فریاد گفتم:خب بیشعور خفه میشی...

کلا بچه ها زبان نفهمند... دست هایش را از حلقش بیرون آوردم که با لجبازی انگشت پایش را نشانه گرفت و صااااف کرد توی دهانش...

من؟؟؟ من عصبانی بودم که کارهایم مانده و من خسته ام و آوین دلش بازی میخواهد و برایم ذوق میزند تا بغلش کنم اما من روی تخت کنارش نشسته بودم و بی هیچ حرکتی فکر میکردم...

فکر میکردم به اینکه چطور قدیم تر ها سالی یک بچه میزاییدند و با آنهمه کمبود امکانات، بزرگشان میکردند و نان را خودشان میپختند و لباس هارا خودشان میشستند و خیاطی میکردند و بغل دست همسرانشان کشاورزی هم میکردند و گاو وگوسفند هم پرورش میدادند آن وسط ها...

تازه همه ی اینها به کنار، غرولند های شوهرهایشان هم بود...

اگر من دقیقا در همین لحظه شوهر داشتم و با نمک نشناسی تمام سرم غرغر میکرد که چرا ناهارت حاضر نیست یا چرا پیراهن سفیدم، صورتی شده یا مورچه ها کف خانه چه میگویند ووو بی شک بعد از یک دعوای مفصل، ترکش میکردم!!!

 بی برو وبرگرد...


یک تصمیم دیگر هم گرفتم آن لحظه...اینکه اگر ازدواج کردم بعده 6-7 سال فقط یک بچه به دنیا بیاورم و بدهم به مامان خودم تا بزرگش کند و به روش خودش تربیتش کند!!!

من هم با خیال راحت زندگی ام را میکنم ...



+++حالا که آوین رفته، بدنم به شدت کوفته است و خسته ام و میروم که فارغ از مسعولیت با خیال راحت سرم را بگذارم زمین و بخوابم...

اگر تمام زندگی ام همینقدر پرمشغله باشد،تا ده سال آینده زنده ام فقط!

+++تمام روز های هفته شیفت هستم...

که  البته بین صبح و عصر متغیر است گاهی...

آن مابین ها باشگاه هم میروم تا اینقدر شکننده و  بی رمق نباشم...

کلاس زبان را همچان با جدیت دنبال میکنم هرچند انگار خوده آموزشگاه آنجور که باید، جدی اش نمیگیرند... اما من سفت چسبیده ام...به من لقب کوآلای کانون داده اند...

آن وسط ها برای ارشد هم میخوانم...حتی شده در حد دو صفحه!!!

اهمیتی ندارد قول بشوم یا نشوم... سواد، برایم مهم تر از یک مدرک بدرد نخور دانشگاهی ست!!!


+++جدید تر ها متوجه شده ام که دچار مشکلی بودم و دوماه و اندی است با دردش دست و پنجه نرم میکنم...دکتر هم رفته ام و همچنان میجنگم و امید دارم به بهبودی!!!


+++ روز های هفته ام حسابی پر شده و دیگر وقتی برای خیالبافی های بی سرو ته و رنگ کردن آرزوهای پوچ باقی نمانده... و چقدر بهتر که از خاله زنکی های اطرافیانم بیرون آمده ام و توی مشغله های زندگی خودم هَم میخورم و کیف میکنم...

راضی ام ...

قرار است باز هم معجزه ای اتفاق بیفتد!

داشتن میرفتن محضر تا یه عقد ساده ببندن! همه چیز مهیا بود تا بعده محرم عروسی بگیرن!!

تصادف کردن!!! پسره از ماشین پرت شد بیرون اما دختره به لطف کمربند ایمنی داخل ماشین موند وشیشه روی سرش خورد شد!

وقتی آوردنش بخش، توی کما بود و از سرش خون میرفت!

مردی که قرار بود تا چند دقیقه بعد، همسرش باشه حالا مثل دیوونه ها وسط بخش راه میرفت و هی موهای رنگ زده و خونی دختر رو کنار میزد و صورتش رو میبوسید!!!

روحانی که قرار بود خطبه ی عقدشون رو بخونه اومد بالای سرشون! گریه میکرد!! زیر لبی چیزی میخوند و فوت میکرد به چشمای بسته ی دختره!!


پدرش اومد... چهره ش کبوده کبود بود! نشست روی زمین بغل تخت دخترش!! هی دستش رو میبوسید و هی بلند بلند آرزوی مرگ خودش رو میکرد!!

مادرش رو بخش بغلی خوابوندن!!شوکه بود و توی سکوت انگشتای دستش رو میجوید! 

پرسنل هم حتی گریه میکردن!! 

من؟؟؟ من گریه نکردم! بغض هم نکردم! فقط نگاه میکردم! دلم نمیخواست باور کنم  که دیگه قرار نیست چشماشو باز کنه! پسری که سرش رو توی بغلش گرفته بود و صداش میزد رو تنها نمیذاره!

مطمعنم که برمیگرده و به زودی ازدواج میکنن! 

گاهی وقتا بهتره به جای  اشک ریختن و نا امیدی، با بالاترین توانمون باور کنیم معجزه هست! اتفاق میفته! 

دختره برمیگرده! از ته قلبم بهش ایمان دارم!!!

اینجا! شنیدن بعضی خبر ها"آخ" دارد...

+++ پوست دستام به لاتکس حساسیت داده!! ریخته بیرون...میسوزه و وقتی میخارونم، شر شر خون میره! اینم از یه دردسر تازه...


+++ بخش اطفال صبر میطلبد و صبر...

واسه یکی خوبه که گوشاش با شنیدن صدای جیغ، آلارم نده که میزان صدا بیش از حد مجازه لطفا ولوم را کاهش بدید...

سخته برام ارتباط گرفتن با بچه ها!!!

با لباس سفید ببیننت فقط جیغ میزن... فوبیا دارن نسبت به این رنگ...


+++بچه تب بالا داشت... رفتم براش تبگیر بذارم ببینم جریان چیه...تا من رو دید شروع کرد نعره زدن ... ترسیدم برم طرفش یه ماشینی، زرافه ای چیزی پرت کنه سمتم...

به آقای همکلاسی گفتم برو یه اخم بهش بکن ساکت شه، بعدم تبش رو چک کن!!!

آقای همکلاسی رفت توی اتاق و بعده سیم ثانیه جیغ و داد هر 4تا بچه رفت هوا... جییییغ میزدن از ته قلب!!! 

آقای همکلاسی با ابروهای توی هم اومده بیرون میگه: ت*خم سگا انگار هیولا دیدن!!! خانم میم خودت برو یه کاریش بکن!!!


+++ توی اتاق بازی، مشغول استراحت بودیم مادربزرگ یه نوزاد دو روزه که بخاطر زردی بستری بود، گریون اومد توی اتاق!!!

نشوندیمش و پرسیدیم مشکل چیه!!!

میگفت: یکی از دامادام 21 سالشه! دخترمو عقد کرده برده شهرستان، دخترم حامله شده...بعد تازه فهمیدیم که آقا دوتا زن قبل دختر من داشته با یه بچه!!! 

حالا الان زنگ زده میگه دخترتو بردم بچشو سقط کرده بیا جمعش کن ببرش... من پول نمیدم بابت این ح*رومی!!!


و مثل ابربهار اشک میریخت!!! میگفت این یکی دخترم تازه زایمان کرده... خودش بخش زایمانه، بچش اینجا بستریه.. اون یکی دخترمم تو شهر غریب به زور بردش بیمارستان و بچشو سقط کرده!! چیکار کنم... چه گورمو باید بکنم...

تمام تنم درد گرفت!!! دخترش فقط 17 سالش بود!!!


+++آقایون خیانت کارِ بی وجدان با شماهام: 

خاک عالم بر سرتون کنن!!!

 همین...

اگه ماجرا رو همینجا نبندیم، خیلی لوس بازی میشه دیگه!

انقدر که این ماجرای دوست پسر دوست دختری به اوج خودش رسیده  و مهیج شده که وقتی با دوست جان بیرون بودیم و جریان رو برام تعریف کرد، خدا نجاتمون داد تا تصادف نکنیم!!!

درمورد خنده و ابروریزی پشت چراغ قرمز هم سکوت کنم سنگین ترم! 

فقط تنها چیزی که الان اولویت داره، خداحافظی توی اوجه!!!