دیوار از من کوتاه تر پیدا نکردند گویا!!!

همراه مریض اومده میگه: دختر جان یه چیزی میگم ناراحت نشیا،ولی شما پرستارا خیلی ادمای مزخرف و بیشعوری هستین!

میگم:چیزی شده؟؟؟

میگه: از بعضیاتون سوال میپرسم روشون رو برمیگردونن! خدا روشکر که سِمَت مهمی تو این مملکت ندارن وگرنه الان روی هوا بودیم! همچین کسی هم نیستن که انقد غرور دارن و خودشونو میگیرن!! پرستار باید یکم انصاف و اخلاق و شعور داشته باشه! اینا هیچ که هیچ!!!

من میرم شکایت میکنم بعده ترخیص مریضم! پدرتونو در میارم...وایسا!!!


من: آیکون نگاه به دوربین


یکی دیگه اومده با دعوا میگه: چرا توی اتاقا انقد تخت زیاد گذاشتین؟؟ مریض من نمیتونه دو قدم برداره کف اتاق! هی میخوره به تخت بقیه اونام آخ و ناله شون میره هوا...چرا هر سوراخ خالی دیدین،تخت چپوندین و مریض خوابوندین؟؟؟ هاااان؟؟؟


من: آیکون لبخند رو به دوربین



اون یکی درحالی که داره حول شیکمش پیچ و تاب میخوره با زجر میگه: خاااااااانم هی خااااااااانم، چرا توالت ایرانی نذاشتین تو سرویس بهداشتیا؟؟؟ اینا همش فرنگیه! من به دلم نمیگیره خب!!! کجا توالت ایرانی هست، ترکیدم!!!! شماها پول چی میگیرین آخه...حرومتون!!!


من: آیکون خودکشی در مقابل دوربین


+++ من یه دانشجوی بدبخت پرستاری ام که فقط توی بیمارستان بیگاری میکشن ازم!!! 

بخدا بیشعوری سرپرستار بخش و کیپِ آدمیزاد بودنِ اتاقای بستری به علت پاسخگو نبودن به حجم زیاد مراجعین و ممنوعیت پروتکُل جهانی بهداشت مبنی بر ساخت توالت ایرانی در بخش های بیمارستان های ایران و ایضا نبودن مایع دستشویی حاوی عصاره آلوعه وورا و ویتامین E جهت شادابی پوست دست، با رایحه ی نسیم دریا، به پیغمبر تقصیر من نیست!!!


+++به مرگ خودم که میخوام دنیام نباشه، من انقد هیچکاره ام که ظهر تا ظهر آدم حسابم نمیکنن مث بقیه پرسنل یه ظرف غذا بدن دستم بگن بشین کوفت کن از صب تاحالا خرحمالی کردی!!!



+++ منه دانشجوی بدبخت پرستاری برای کشیک هایی که وایمیستم، نه تنها پولی نمیگیرم بلکه نزدیک به دو میلیون تومن فقط شهریه میریزم به جیب دولت!! اونوقت میگی پولت حرومت؟؟؟!!! کف این دست مو دیدی، بکَن!!


دستم درد نکنه با این زحمتایی که کشیدم!!! کمردردا و بدن دردایی که شب تا صبح خواب و ازم میگرفت اما با وجدانم دوتایی ذوق میکردیم که مریضمون رو ساپورت کردیم و به یه وضعیت قابل قبول رسوندیم!!!


 مرسی از بعضیا که در همه ی مراحل زندگیم، درصد شعور و انصافتون رو نشون میدین!!ممنون 

دوست پسر هم شدیم به سلامتی!!!

دارم نقش دوست پسر دوست جان را بازی میکنم... بالاخره باید تکلیفش معلوم شود دیگر...

 اگر آن آدم بی لیاقت دوستش ندارد، بیخود میکند بیخودی امیدوارش میکند و میدواندش...

دوست پسر بودن خیلی حس بدی دارد.... اینکه یکی را دوست داشته باشی هم همینطور است دقیقا... (البته این نظر شخصی من است)

 اینکه ندانی با چه لطافت و ملایمتی با یکی صحبت کنی، همیشه و همه جا کنارش باشی حتی توی خواب هایش!!! 

دوست پسر زوری ینی اینکه هر لحظه زنگ بزنی و موقعیتش را چک کنی و بیسچارساعت منتظر یک اس ام اس با محتوی" من رسیدم عشقم" باشی....

قرار هم شده یکبار جلوی کیس مورد نظر، قهر کند و من ناز بکشم... 

هنوز منت نکشیده، از خودم متنفر شدم.... بسکه بدم می آید از این سیستم!!!

گاهی وقت ها هم که واقعا حرفم نمی آید... هی دنبال یک سوژه میگردم تا حرف بزنم اما ندارم! نیست!

 اما خب مجبورم که  اس ام اس بدهم، یک تکست با مضمون: "چی تنته الان؟ یا چی پوشیدی عشقم؟ "میفرستم و بعد هررر هرررر به جواب های دوست جان میخندم... از دامن گل گلی گرفته تا شلوار بگی روی کفش پاشنه 7 سانتی...

یا مثلا پیام میفرستم: امروز تو بخش، آقاهه ایست قلبی کرد کُد زدیم تیم CPR اومدن احیاش کردن خداروشکر!

و بعد پاسخ دوست جان: وای عشقم باورم نمیشه انقد بهم وابسته باشی که بخاطر من ایست قلبی کنی...

خب بعد از حالت تهوع، من تا چند دقیقه چِت بودم روی دیوار روبرو!!!

خلاصه اینکه چقدر خوب پسر نیستم...


تمام پسرهای همسایه مان، دست کم یک بار از بنده خواستگاری کرده اند!

یک خواستگار سمجی داشتم وقتی که پیش دانشگاهی بودم.....

پسرهمسایه بودند این بنده ی خدا...

هی آمدند هی پیغام دادند هی با گردن کج آدم فرستادند جلو برای پا درمیانی!!!!

من هم در تب و تاب کنکور بودم و حسابی جو گیر که اصلا حرفش را هم نزنید میخواهم درس بخوانم و بروم خارج و کار کنم و.... ازین مزخرف بافی های نوجوانی!!! آیکون خاک بر سر


حالا همین الان یعنی دقیقن همین الان، مامانشان کارت عروسیشان را آوردند!!!

پسرهمسایه ته تغاری خانواده  و همسرشان هم یکی یه دونه  هستند و تازه یک سالی هست که به اینجا مهاجرت کرده اند و کاملا منطقی است که خانواده ها برای این دو نفر کولاک کنند!!!


خواهرک میگوید:اگه اون موقع بیشعور بازی در نیاورده بودی الان عروسی تو بود !!!


خیلی هم خوب...خوشبخت باشند انشاا... !


خورده فعالیت های بخش جراحی زنان...

امروز اخرین روز کشیک بود...اونم با آقای همکلاسی که دست برقضا خواستگار سابق هم بودن...

ازبین اینهمه دانشجو من باید با این میفتادم؟؟آخه با این؟؟؟ اصلن مشخصه توطعه ی اسراییل و دسیسه ی آمریکاییا وسطه...وگرنه احتمال باهم بودنمون یک در هزار بود.... والا...

رفتم اونجا... پرستاراش نشسته بودن مگس میپروندن... سرپرستار دید بیکارم گفت پاشو ترالی اورژانس رو چک کن، کمبوداشو لیست کن بده من!! 

اونجا تموم شد میگه ترالی اتاق معاینه رو چک کن! مریضه عمل مغز داشت، رف اتاق عمل و اومد بیرون  من همچنان ترالی مرتب میکردم.... فیکس4 ساعت!!!

حالا این وسط، آقای خدماتی هی سر صحبت باز میکرد که شهریه چقد شده؟ چقد قبلا میدادی؟ عرصه یکی یا دو؟ 

آخرش روش نمیشد  فامیلمو بپرسه برگشت گفت خانم فک کنم صداتون میکنن...شما مگه صالحی نیستی؟؟؟


+++اومدم از خانومه رگ بگیرم هنوز آنژیو رو توی دستش فرو نکردم که شروع کرد به جیغ زدن... میگم خانم من هنوز سوزن رو نزدم توی دستتون... 

میگه خب الان که میخوای بزنی

بماند که درحین انجام رگ گیری یه عالمه فحش و بدوبیراه خوردم فقط چون خانم فوبیا دارن نسبت به آنژیوکت!!!

خوبه باز خرابکاری ای نشد و رگش پاره نشد وگرنه ازینایی بود که تا سر و ته من رو یکی  نمیکرد بیخیال نمیشد!!!


درکل توی این دو روز، توی بخش تنها کاری که نکردم، تِی کشیدن بود!!!

احساس میکنم دیگه از وول خوردن بین تختای مریضا، اضطراب نمیگیرم و شیفت ها رو بیشتر از کاراموزی ها دوست دارم...چون احساس مستقل بودن بهم میده!!

جای امیدواری هست انگار...

ماجراهای ما و مورچه های بیشعور خانه ی ما...

هوا که یه نمه سرد میشه، مورچه های کله قندی گنده از لا بلای سرامیکای کف خونه میزنن بیرون... 

قشنگ برای خودشون اون وسط جولان میدن و باید با احترام تمام از ظرف غذا یا لاب لای لباسا یا از یقه ی شوکولاتا بکشیمشون بیرون و اگر کوچکترین ضربه ای بخورن عین سگ گاز میگیرن...  خَرَن خلاصه...

مامان منم حسااااس، کل خونه رو کنده بهم...هی جارو میزنه هی سَم میپاچه... هی گرد گیری میکنه هی سم میپاچه... 

ولی دریغ از کشته شدن یکیشون... خَرَن دیگه...

انقده بی ادبن که اگه بهشون رو بدی میان سوارت میکنن و میبرنت لونه خالی...  اصن هِرکولی هستن برا خودشون...

قدرت بازوشون رو  زمانی فهمیدم که با چشای خودم دیدم یه خوشه حاوی سه تا انگور رو شیش تایی حمل میکردن و بدو بدو طول میز رو میدویدن تا برسن به لونه ی غذاخوریشون!!!

دارن یه جوری رفتار میکنن که انگار ما اومدیم رو ویلاهای زیرزمینیشون، خونه ساختیم...

حالا کجا بذاریم بریم سر سیاه زمستونی... آیکون نگاه ب دوربین!!!

دندان درد عصبی هم اضافه شد!!!!

فکر میکردم  همه چیز خیلی بهتر از اینی که هست پیش بره...

ولی دقیقا عکس اون چیزی که نباید میشد، شد...

از بحث و جدالم با استاد کانون زبان گرفته تا قهر کردن پگاه و الهام و نیومدن سر امتحان فقط برای طرفداری از من... و منه خنگ همچنان با جدیت تمام، کلاسا رو میرم چون هدفم مهم  تر از مزخرف  بافتنِ یه استاد بیشعوره....

از متفاوت ترین شب زندگیم که اجباری ترین توفیق زندگیم بود و باعث شد شب رو بیرون از خونه سپری کنم اون هم بی پول و بلاتکلیف و حیرون... 

حس آوارگی خیلی بده.. مزخرف تر از اون، لحظه ایه که بدونی سرپناه داری اما حق پناه بردن بهش رو نداری...

و چندش آور تر از همیشه اون سوالاتیه ک بقیه میپرسن و نگاه خاصی که به زندگیت دارن... انقد گیجم که نمیدونم باید چیکار کنم...


حالا این وسط، یه آدم مهربون هست که با سادگی بیش از حد، حاضره هرکاری بکنه تا من ناراحت نباشم... حتی اگه درحد فشار دادن دستم بین دستای محکمش باشه...حداقل این حس رو بهم میده که  تنها نیستم... کسی هست که میفهمه، درک میکنه و لحظه های الان من رو چشیده...

احساس میکنم یه باتری خالی ام  که احتیاج به  شارژ شدن داره...حتی اگه شارژرم یه ساندویچ  نه چندان خوشمزه توی یکی از ساندویچیای  حاشیه شهر باشه... 

احتیاج دارم  به رفتن و مدتی نبودن!!!!! 

حس و حالم خوب نیست و هیچکس هم حواسش نیست...

#موقت

اصلا کاملا واضحه مشکل از خوده خوده خودمه...

میشینم به چرت و پرتا فکر میکنم بعد توی خودم غصه میخورم، معده درد میگیرم، سردرد میشم... همچنان غصه میخورم و میگم چرا من نباید اینجوری باشم، اون جوری نباشم، این کارو بکنم، اون راه برم.... کلا مرض دارم...

جدیدنا حس میکنم دچار مرض خود بهتر بینی هم شدم...

چه معنی داره هرکی هرچی هست. من دلم میخواد بهترش باشم؟؟ من که اینجوری نبودم پس چرا این مرض داره هر روز تقویت میشه توی من؟

چیکار باید بکنم براش خب... 

هی میگم به تو چه...هی میگم همینی که هستی مگه چشه... حالیم میشه ها،منتها یه حس احمق این وسط اذیتم میکنه... نمیذاره آروم بمونم... هی بقیه رو میزنه توی سرمو میگه خاک تو سرت ملت این شدن، تو همون خری که بودی موندی...

کلافه شدم بابا... بسه دیگه.....




بعدا نوشت: دیشب شاید بشه گفت یکی از بدترین شبای عمرم بود... و اون لحظه بود که احساس کردم من یه مشکل جدی دارم... اونقدر جدی که  یه آدم صبور و بیخیال مثل من، ساعت3 نیمه شب وسط تختش نشسته بود و هق هق میزد... 

یاد 10 ماه پیش میفتاد ...یاد یه سری عکس ها... خاطرات نیمه شب ... اون اتفاقی که باید میفتاد اما در کمال بی رحمی نیفتاد و.....

 رسما عر میزدم توی تختم!!!  حالا فکر کن این وسط گلنار محسن نامجو هم پلی شد... دیگه به تنها چیزی ک فکر میکردم، مرگ بود...

دم دمای صبح بود... ساعت 6 ... پنجره رو تا آخر باز کردم و جسد منجمد شده م رو کشوندم زیر لحاف و خوابم برد...

الان که بیدار شدم بهترم...اما یه حالت بینابین دارم... یا متمایل به اینور خط یا اونور خط... این خوبه...بد نیست! اما یه مشکلی این وسط هست...

اگه متمایل به اون طرف بَده بشم، دیگه کارم تمومه....واقعا کار خودم و زندگیم و هر کوفتی که هست،  تمومه...

یک وقت هایی کنترل همه چیز به یک باره رها میشود!دقیقا مثل الان!

+++خاله و شوهر خاله دم عصر آمدند کارت عروسی را دادند... استارتش که با ما بود... اتمامش هم گویا با خدا...

مامانه شربت آبلیمو ی لب ترررررش برایشان درست کرد و خلاصه کم مانده بود اسپند هم دود کند... من هم که دختر همین مادرم!!! در جریانید که؟؟ به زور جنازه ام را از توی تخت کشیدم پایین و خمیازه کشان بسان خزندگان، خزیدم تا دم در تا سلام کنم!!!!

مامانه روی مهمان و مهمان نوازی و ایضا سلام کردن به شدت حساس است... یعنی یک پایت آن دنیا باشد، باید برگردی و سلام کنی و بعد جفت پا بروی آن دنیا و بمیری.... در این حد!!!


حالا شوهر خاله هه و خاله هه حاضرند دم در لیوان شربت را هورت بکشند و آفتاب بخارشان کند اما دو دیقه نیایند توی راهرو تا فردا پسفردا قرار نباشد ما جواب این همسایگان فضول را بدهیم...


حالا تمام اینها به کنار، باباهه بعد از کلی ماچ و بوسه و تبریک تیکه پاره کردن، میپرسد: برا شام نوشابه سیاه سفارش دادین یا زرد؟؟؟؟

یعنی اگر بابای من خدا بود، توی بهشت بجای نهر های روانِ عسل، استخرِ نوشابه سیاه راه می انداخت برایتان... بروید شکرگذار باشید که بابا خدا نیست که اگر بود،سرویس بودیم همه!!!!

بابای من از آنهاییست که اگر بگویی ناهار نداریم،میرود بقالی،یک نوشابه خانوادگی سیاه میخرد و میریزد توی کاسه و نون هم تیلیت میکند تویش و با آب و تاب میخورد... اتفاق افتاده که میگویم هاا..... 


+++گواهینامه ی خواهرک آمده... حالا صبح و عصر معضل داریم که کی راننده باشد... من که در اوج کشیدم کنار و صحنه را برای یار تازه به دوران رسیده خالی کردم...

میروم صندلی عقب مینشینم وکمربند! میبندم و همچنان که اشهد را زیر لب زمزمه میکنم، عینک آفتابی ام را سوار میکنم روی چشمانم و شالم را تا منتهی الیه جلو میکشم تا مبادا شناسایی شوم...

نه که بنده الهه ی خوش شانسی ام، آمدیم و یکی از همکلاسی های رودروایسی دارمان، مارا درحین رانندگی خواهرک دید... آنوقت چه گِلی به سرم باید بگیرم؟؟ آبرویی که با چنگال جمع کرده بودم که خورد زمین و بُرد آسمان میشود....

همان بهتر که عین روشن دلان! رفتار کنیم باشد که رستگار هم بشویم!!!

فقط اگر به یک پراید پر از پی پی کفتر و کلاغ برخوردید که با سرعت 20 در بزرگراه حرکت میکند و از چونصد متر مانده تا مانع و گاهاً عابر پیاده، چراغ ترمزش روشن میشود و صد البته یک دختر با حجاب شدیدا رعایت شده با عینک دودی که هرکدام اندازه ی ته قابلمه اند، برخوردید لطفا به روی من نیاورید اصلا... من روی همان یک چِکه آبروی باقی مانده غیرت دارم.... لطف میکنید!!!


+++مامانِ زندایی حالش بد است...خیلی بد... 

مامانه بسیار به مامانِ زندایی وابسته است...یک جورهایی جای مادر نداشته ی خودش حساب می آید... از حق نگذریم او هم برای مامانه، کم نگذاشته...

حالا که دکتر ها گفته اند فقط معجزه نجاتش میدهد، مامانه هی بغض میکند هی گوله گوله اشک هایش میچکد پایین!!!یک چشمش اشک شده یک چشمش خون...باباهه دلداری دادن بلد نیست... فکر میکند غر زدن و اوقات تلخی کردن، همه جا کار راه انداز است...حتی در مورد مرگ و زندگی یک آدم...

 از غم مامانه، جناغ سینه ام سنگین است و ته دلم انگار یک چیزی مثل سوزن، فرو میکنند ومیچرخانند و بعد هم نمک میپاچند رویش... مامانه روی گریه ی من حساس شده... بفهمد گریه کردم، فکر میکند دارم مطلب مهمی را از او پنهان میکنم و کلاً خودش را میبازد... مجبورم کمی تو دار تر و خودار تر از سابق برخورد کنم!!! اما خب منم آدمم...فشار عصبی این روزها سنگینی میکند و من طبق معمول لال شده ام...فقط دو تا پایم حرکت میکند و خودسرانه جسمم را این ور و آن ور میکشاند!!!


+++روحم خسته است... دلم سفر میخواهد...دلم میخواهد بروم یک جایی که دریایش فقط مال من باشد...بعد هم تمامه تمامه خودم را توی سکوت دریا جا بگذارم و برگردم... 

تمام شوق هایی که برای عروسی پسرخاله هه داشتم یکهویی دود شد ورفت هوا... همه مان همینقدر دپرسیم... 


+++مینشینم به مرگ فکر میکنم...به این زندگی که الان هست و با تمام گیر و گورش، جاریست... مینشینم منطق میآورم و دلیل میتراشم... آخرش به چی میرسم؟؟ به پوچی!!!

به اینکه خب حالا که چی؟؟؟ درس بخوانم که چی؟ کانون زبان بروم که چی؟ توی بیمارستان دو شیفت سگ دو بزنم تازه آخر ترم باید پول هم بدهم بابت خرحمالی هایم،که چی؟؟؟ به جایی رسیده ام که حالم از غذا خوردن هم بهم میخورد... که چی غذا بخورم ؟ آخرش که باید بروم بخوابم سینه ی قبرستان...

تا جایی که عقلم قد میدهد، این زندگی نیست!!! صرفا نفس کشیدن است... هنوز نقش یک گیاه در اکوسیستم مفیدتر از حضور آدمی مثل من توی این دنیاست... حداقل گیاهک، یک فتوسنتزی میکند... اما من؟؟؟ که چی اصلا!!!!

بی حد واژه ی "اتفاق" را دوست دارم...

+++این من نیستم که سخت میگیرم... بقیه هم نیستند که بخواهند سخت بگیرند... مقصری هم برایش پیدا نمیشودولی خب سخت میگذرد و کاری از کسی ساخته نیست... فقط آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد...


+دَم عصر نشستیم توی ماشین، پنداری وارد یک کوره ی آدم پزی شده ای... پختیم حسابی...

سر شب وقتی از آن مکان( تعریف کردن این ماجرا پست جدا میطلبد) راهی منزل بودیم، بنده بید بید میلرزیدم از بس که هوا ناجوانمردانه سرد بود. توی فکرش هستم که سوییشرتم را بگذارم توی ماشین و شب هایی که تنها هستم، بخاری را هم روشن کنم...


+++دلم برای باباهه یک ذره شده...زنگ زدم گفتم کجایی؟ خوش میگذره؟؟؟

که باباهه فرمودند دارم برات شلوار میخرم... باب اسفنجیشو بیشتر دوس داری یا برّه ی ناقلا رو؟؟؟



+++باباهه ک نیست، با مامان جر و بحث زیاد میکنم و بعد هم پشیمان میشوم... چون مامانه بیشتر از من دلتنگ است و دلتنگی هایمان از دوری بابا را سر هم خالی میکنیم... اصلا تقصیر باباهه است، بودنش یک جور...نبودنش هزار و یک جوره ناجور... وقتی نیست، انگار که همه روزها،غروب کوفتی جمعه است... دلگیرهِ روانی کننده!!! کاش برگردد زودتر...


+++هنوز دَری به پَر ی نخورده،از کانون زبان زده شدم،بسکه تیچرش بد است بد است بد است... آسمان به ریسمان میبافم تا خودم را راضی کنم بروم سرکلاس... 

و وقتی میرسم، فقط پگاه،تک و تنها نشسته و با تیچر منتظرند بقیه بیایند تا کلاس شروع شود... فکر نمیکردم که نبودن آن جوجه های دبیرستانی، انقدر پررنگ باشد...


+++ بخاطر آن مکان(!) و فکر به اینکه من چقدر فاصله دارم تا لمس روزهای آدم های آن مکان(!) باعث شد ساعت سه صبح از خواب بیدار شوم و تا همین الان که 6:12صبح است، خوابم نبرد... 


+++ رنگِ آسمانِ این لحظه از صبح، همرنگ نیمه ی اول زمستانِ پر از ابر و خالی از برف و باران است... یک حس مِلویی میدهد به آدم که به نظر من دست نخورده بماند، بهتر است...

بینی ام شده اندازه ی یک هلو! چشمانم هم عین سه بار سکته ای ها!

آدم که آلرژی اش خفن طور، عود میکند، علاوه بر سایر علایم و تنگی نفس ها، عطسه هایش بسیار پر محتوی، شِلیکی و فشارنده با پرشِ فواره ایِ اشک چشم همراه میشود!!!

در حدی که بعداز هر عطسه تا چند ثانیه اختلال هوشیاری وگیجی و حتی عدم آگاهی نسبت به مکان و زمان هم دارد... 

خلاصه خواستم بگویم خیلی هم  وضع ناطوریست... 


+سر به سر آدمی که یک آلرژی بی رحم و مزمن دارد، نگذارید... آن آدم کنترل اعصاب ندارد که هیچ، چیزی هم برای از دست دادن ندارد...میزند لهتان میکند...


+تولد خواهرک است فردا...باباهه میرود سفر و میخواهد قبل از رفتن یک کیک گنده ی پر از شوکولات بخرد و تولد چهارنفری بگیریم... باباهه کیک تولد دوست دارد و همه این را میدانیم که 3/4کیک شوکولاتی را خودش تنهایی میخورد...

باباهه شمع فوت کردن هم دوست دارد... تمام شمع های تولد من و خواهرک، حداقل یک بار توسط فوتِ باباهه خاموش شده اند و هر بار هم ما دست و سوت زدیم: بابایی تولدت مبااااارک...