و در حالت غیر مهمانی آدم را کلا آدم حساب نمیکنند...

بعده مهمونی من رو کشید کنار و توی گوشم گفت: 

-به کسی نگی امشب اینجا چه خبر بود یا چیکارا کردیم... اصلا بگو یه مهمونی ساده بوده تموم شده رفته...

من:


+انگار من پامو از خونشون بیرون میذاشتم یه بلندگو میگرفتم دستم و کثافت کاریای  شبشونو،داد میزدم... 


+کاش اطرافیان حداقل اینا رو تو سر من نمیزدن...

یا حداقل از بقیه ایراد نمیگرفتن... دخالت هم نمیکردن... خفه هم میشدن... 


نمیدانم چند بار دیگر باید "نه" بشنوند!

تلفن زدند و گفتند میخواهیم بیاییم خانه تان...

بابا بود که گوشی را برداشت...گفت بیایید خوشحال میشویم...

امادروغ میگفت حداقل من یکی ناراحت بودم... وقتی فهمید که دوزاری ام افتاده، گفت: 

_عیبی نداره باباجون...میان و میرن...


مانتویم را پوشیدم وبدون بستن دکمه هایش، شالم را انداختم روی سرم و سوییچ به دست رفتم به سمت درخانه....

بابا داد زد کجاااا؟؟؟ 

خیلی سعی کردم خونسرد جواب بدهم:

_ میرم بیرون...گوشیمو نمیبرم بهم زنگ نزنین..


بابا با عصبانیت و چهره ی قرمز کرده فقط دادمیزد و میگفت اگر پایت را از در بیرون بگذاری دختر من نیستی...

و خب طبیعتا من باید جیغان و گریان برمیگشتم اما برنگشتم...برگشتنم برابر بود با پذیرفتن این مهم،که دیگران برای زندگی ام تصمیم بگیرند... 

سوییچ را توی هوا تکان دادم و گفتم خداحافظ...

فقط صدای بهم خوردن درِپشت سرم،بقیه داد و فریاد ها را در نطفه خفه کرد...

تمام طول مسیر که بی هدف طی میشد، با خودم فکر میکردم تا کی باید بترسم ... تا کی همه منتظر من باشند درحالی که از انتظار متنفرند و بعدتر هم از خوده من منتفر میشوند...

فکر کردم چرا باید خودم را فدای روابط ناپایدار فامیلی کنم... مگر نه اینکه این زندگی من است و من باید برایش تصمیم بگیرم؟! پس چرا راحتم نمیگذارند؟ چرا میخواهد تحمیل کنند خواسته های مثلا معقولشان را؟؟؟ 

فقط بخاطر یک "نه" گفتن من، چند خانواده از هم میپاشند؟؟ خب بپاشند...به درک...

 خانواده هایی که رابطه شان با خانواده ام به تار مویی بند است، بگذار من با "نه" گفتنم، قیچی ای باشم به جان این رابطه...


نمیدانم چقدر گذشت... حتی تنظیم ساعت ماشین را بهم زدم تا گذرش، روی اعصابم نباشد...

 به خانه که برگشتم همچنان دختر بابا بودم... اما اینبار یک دختر که موفق شده خواسته ی معقول قلبش را به کرسی بنشاند...

هنوز شیرینی خوابم را قورت نداده بودم که باکابوس از خواب پریدم

 و من همه اش نگران بودم... 

که سردش باشد یا گرمش بشود... گرسنه باشد ولی من نفهمم... احتیاج به کمک من داشته باشد اما من غافل باشم...

وقتی گریه میکرد، بغل من را میخواست و وقتی بغلش میکردم گریه اش آرام میشد... 

خواب بود و دستش را میگرفتم... همه اش عشق بود و عشق بود و عشق....

از من جدایش کردند و از یک دیوار بردنش بالا و من بغضی بودم و می ترسیدم ...

 نیوشا، دختر من بود... 


+خواب دیدم!

صلواتی نثار روحش کنید از سر مهر...

مادرجان بهارش رفت... تمام شد... 

وقتی فهمیدم یک چیزی توی من شکست... 

گریه کردم یکهو.... 


یعنی میخواستم بگم یه همچین احساس سبکی دارم الان!

انگار یه پیرمرد 120 کیلویی فلج رو نشوندن رو شونه هام و بهم گفتن این پیرمرد رو برسون به خونه ش،نوک قله ی کوه....


بعد یهو احساس کردم پیرمرده ناپدید شد و یکی وسط زمین و هوا بغلم کرد و من و انداخت روی کولِش و با خودش برد شهربازی....


+++بعد از اینکه فاینال دادم،دقیقا همچین حسی داشتم...

دو روزه دارم سعی میکنم به کله ی سبک شده ام عادت کنم!

+ قیچی را می اندازد به جان موهایم... فقط صدای قرچ قرچ چیده شدنشان را میشنوم...با هر حرکت، طره ای از موهای خرمایی رنگم میریزد روی زمین...چشمانم را مسرانه روی هم فشار میدهم و ته دلم زار میزنم تا شاید نشنوم این صدا را...تا حس نکنم آن حس وحشتناک سبکی روی سرم را... چه میشد اگر فکر های رنگارنگ و خیال های بافته و پاپیون زده را هم با یک حرکت قیچی کرد و توی سطل ریخت؟!!!

حالا بجایش خاطره ها و دخترانگی هایم پهن زمین شدند و دارند هدایت میشوند سمت سطل آشغال....تقصیر زمانه نیست، خودم نخواستمشان...خودم خواستم که ازین به بعد چیزی به نام احساس ته قلبم رشد نکند... خودم خواستم که یک "مَرد" باشم با موهای کم سانتی متری... حتی اگر تمام دنیا بگویند تو هنوز همان دختر اما با موهای کوتاهی...

از بس که ما کتاب میخوانیم نزدیک بود بلای جانمان شود!

بی بی سی  میگفت قدیمی ترین قران کشف شده در تاریخ را در یکی از کتابخانه های یکی از دانشگاه های معروف خارجی کشف کرده اند...

داشتم فکر میکردم اگر این قرآن توی کتابخانه ی دانشگاه ما بود، تا 100 سال دیگر کسی حتی خاک رویش را هم پاک نمیکرد... حتی شاید به عنوان کاغذ باطله یا یک کتاب کهنه ی له شده، به مراکز بازیافت کاغذ تسلیم میشد...

خلاصه اینکه عجب شانسی آوردیم که این قران در کتابخانه های ایران نیست  ...نزدیک بود به غضب الهی گرفتار شویم...


اصلا شما یک آدم را بکُش و جنازه اش را ببر و بنداز لا به لای راهرو های کتابخانه... و اگر تا 1000 سال آینده جسد فسیل شده اش را حتی یکهویی! پیدا کردند، بیا و من را فحش بده....

یک شب همزیستی با "ازمابهترون"

میگفتند آدم ها را توی سفر بهتر میشود شناخت... آدم ها را توی تضاد ها، توی عصبانیت ها، توی کمبود ها و توی شرایط سخت مثل گرسنگی و حتی  در مواجه با قطعی آب دستشویی بهترتر میشود شناخت... حتما هم قرار نیست چند هفته را زیر یک سقف مشترک ،باهم گذراند تا خلق و خوی یک آدم بیاید توی مشتت... اصلا میتواند یک گردش چند ساعته باشد، اصل مطلب چیز دیگریست...

من با این قوم ! چندین بار سفر رفتم و گردش هم که به مقادیر زیاد....

اما شاید این اولین بار بود که هرکدام را تک به تک بردم زیر ذره بین و سنجیدم و  پایین و بالا کردم و تست کردم حتی... و به نتایج جالبی رسیدم:

اعتماد نکنم...

حرف خودشان را بچرخانم و تحویل خودشان بدهم...

دست ندهم و روبوسی نکنم...

دورادور حواسم به دوست داشتنی های زندگی ام باشد... میخواهد آدم باشد یا وسایل... 

فهمیدم که من شجاع تر شدم و از سگ های سیاهِ گرگی نمیترسم چون حالا دیگر میدانستم آدم ها میتوانند صد برابر هار تر و درّنده تر از یک سگ با دندان های تیز باشند...

حتی نسبت به صداهایی که نیمه شب از آشپزخانه می آمد بی اعتنا بمانم و سعی کنم تحت هیچ شرایطی چشمانم را باز نکنم و فقط تخت راحت و امنم را تصور کنم...

راه رفتن ، صحبت کردن، شام خوردن، و حتی خوابیدن با وصله های ناجور توی زندگی ام، فقط منبع تحلیل انرژی برای من است و یک حس مزخرف خورد کننده و تحقیر شونده که هر لحظه سنگینی اش را بیشتر حس میکردم...

یک مهم دیگر را هم فهمیدم که این بود: حامد یک کمک بزرگ است...



+++ شهربانو میگفت عمارت شما " از ما بهترون" دارد...

راست میگفت... این را همه حس کردیم و صداها را شنیدیم و بدنشان به بدنمان برخورد کرد و از خواب هم بیدارمان میکردند و چراغ ها را خاموش میکردند و سگ ها را به واق زدن وادار میکردند و ما هم از ترس، جانمان را کردیم توی صندوق عقب و فرار کردیم...


فقط میخوام این توفیق اجباری زودتر تموم شه!

ازینکه دعوت بشم به جایی، در حالی که بدونم کاملا مزاحمم و به زور دعوت شدم متنفرم... و متاسفانه شرایط زندگیم جوریه که نمیتونم هیچ مخالفتی بکنم و بگم نمیام... و مسلما اگر چنین حرفی بزنم جواب میشنوم که: به درک نیا...بمون تو خونه تا بپوسی... این میشه که توی اون سفر، منزوی تر از همیشه میشم و احدی رو تحویل نمیگیرم و مسلما بقیه هم نه تنها براشون مهم نیست بلکه عین خاله زنکای غربتی میگن: چیزی هم هست که خودش رو انقد میگیره...

و خب این رو میشه از نگاه و بعضی از حرکاتشون درک کرد... 

طبق عادات دیرینه م که لوازم جمع میکنم و همیشه هم با کمبود جا مواجه میشم، توی کیفم پره از لوازم بهداشتی! و ملافه اضافی، لیوان شخصی، چونصد جفت جوراب، کتاب، ماگ دوست داشتنیم، به انضمام دارو هام که جدیدا اضافه شدن... فقط امیدوارم اونجا انقد تنهایی بهم خوش بگذره ک مجبور نباشم بشینم و غصه ی اضافی بودنم رو بخورم...

بدشانس ترین تیکه ی این سفر اون قسمتیه که یه مموری رو تا خرخره پره آهنگ کردم و گذاشتم یه جای امن تا فردا تو ماشین جای آواز خوندن بابا، گوش کنیم... و حالا مموری غیب شده... یحتمل پرواز کرده رفته چون اون جای امن رو هیچکی بلد نیست... 


+++ من روزه نگرفتم اما اونایی که گرفتن، فطرشون مبارکشون....


توافق را گره زدیم به ابروها و سیبیل هایمان

به دختر عموهه میگویم، انقدر سرم شلوغ شده و درگیری دارم که حتی وقت ندارم یک ساعت بروم آرایشگاه، یک صفایی بدهم...

هنوز اِکوی صدایم محو نشده که میبینم با موچین و قیچی مینشیند روبرویم و میگوید: نبینم ابروهات بی صفا بمونن ...


بعد که کلی خوشگلاسیون انجام میدهد و درنهایت با جاری شدن اشک های من، کوتاه می آید که بیخیال شود و با یک لبخند تا گوش در رفته میگوید: اگه گفتی شبیه چی شدی الان؟؟؟ شبیه این دختر دهاتی هایی (گوسفند چرون!) که از بس تو آفتاب موندن، لُپاشون سوخته و قرررمز شده...


+++ظریفشان هم توافق کرد ما با یک پوست ضخیم هنوز اندر خم یک کوچه ایم... 

باز خدا پدر و مادر شبکه های شی/طانی را بیامرزد که این پیروزی را اعلام کرد وگرنه از شبکه یک تا سه، آخوند ها درمورد فضیلت های روزه در ماه رمضان حرف میزدند و شبکه خبر هم که مستند دلفین ها را پخش میکردند بنده های خدا...


+++ ظریفشان، خسته نباشی...خدا قوت...