خداپدرش را بیامرزد که به جای پنبه، نگفت خیارسبز!

شلوار و شال سبز میپوشم و مانتو مشکی ام را هم ست میکنم با سبزهایش... موقع رد شدن از خیابان، یک پسری بوق میزند و بوق میزند...و وقتی میبیند نسبت به بوق هایش بی تفاوتم از توی 206 سبز رنگش میگوید: پنبه؟ شال و شلوارت با رنگ ماشینم ست شده، تفاهم از این بیشتر؟؟ بشین برسونمت...

برای اولین بار بود که بجای چشم غره رفتن و پنجولی شدن، با تعجب راننده را نگاه کردم...

انقدر چهره ام متعجب بود که فکر کرد من مَشَنگم و گازش را گرفت و رفت...

انگار تفاوت ها حس کردنی ست نه دیدنی و شنیدنی...

یک چیزهای باور نکردنی توی زندگی ام هست که همه باورشان دارند به جز خودم... انگار باید کار به جایی بکشد که یقه ام  بگیرند و بچسبانند به دیوار و بگویند: هی! تو تمام این هارا داری.. یالا باورکن...

مثلا توی کانون زبان تیچرمان یک تیکه کاغذ بهمان داد و گفت سوالات را بخوانید و هرکس که متناسب تر با سوالات بود نامش را بنویسید... بلا استثنا روبروی تمام سوالات اسم من نوشته شده بود: 

موهای کدام دوستتان زیبا تر است؟ 

لب های کدام دوستتان خوش فرم تر است؟

قد کدام دوستتان بلند تر است؟

کدام دوستتان رقصنده بهتری است؟

کدام دوستتان توانایی بیشتری در جهیدن دارد؟

کدام دوستتان خواننده خوش صدایی است؟

کدام دوستتان اندام متناسبی دارد؟

کدام دوستتان متون انگلیش را بهتر میخواند؟

چهره ی کدام دوستتان انرژی مثبت به شما منتقل میکند؟

کدام دوستتان بیشتر میتواند نفسش را در سینه حبس کند؟

که البته این آخری را آزمایش کردیم و باز هم من بودم...شاید بخاطر اینکه شنا میکنم، توانایی ام در مدیریت تنفس از بقیه بهتر است...

خلاصه اینکه به خودم آمدم و دیدم که شدم اسطوره ی کلاسمان... اما اگر در آن لحظه نظر خودم را میپرسیدند بدون شک میگفتم: نه شما اشتباه میبینید من هیچکدام از اینها نیستم...

هی پگاه؛موهای تو که خوش رنگ تر است...

هی آیدا؛ تو که اندام متناسب تری داری...

هی الهام؛ لب های تو، لبخندت را فوق العاده نشان میدهد...

هی ویدا؛ تو که بهتر از من انگلیسی را میخوانی و میدانی...

هی مهسا؛ از چهره ی تو که حس های خوب و انرژی بیشتری میبارد

هی ساره؛ تو که تون صدایت خیلی دلنشین تر و ارامبخش تر از من است...


هی خواستم بگویم هی آنها نخواستند بشنوند که اشتباه میکنند.... من فقط میخواهم معمولی باشم،نه اینقدر خاص و متفاوت

خداروشکر دوره ی درمانش محدود به شش هفته است

داروهایی ک پزشکم تجویز کرده خیلی قوی اند... آنقدر که گاهی نگاه کردن بهشان هم طاقتم را تمام میکنند... حالت تهوع لحظه ای رهایم نمیکند... انگار عادت کرده ام ک همیشه یک حسی با من باشد... چه شادی چه انزجار چه نفرت چه خشم و حالا هم، تهوع...فقط بخاطر بهبودی ام، تحملش میکنم... فعلا تنها دلیلم همین است...

بخاطر همین دارو ها، دچار فتوفوبی هم شده ام... پزشکم میگوید بدون عینک از خانه خارج نشو، راستش را بخواهید آنقدر هراس از نور، در من شدید شده که حتی دم غروب، زمانی که چراغ های خیابان را روشن میکنند چشمانم به قدری اذیت میشوند ک دلم میخواهد در برابر نور چراغ هم عینک بزنم... حقیقتش بعد از این مدل فوبیا، رابطه ام با عینک افتابی ام صمیمی تر شده ،حداقل تنها کسی است که کمکم میکند راحت تر دنیا را ببینم... 

شب ها را در تاریکی مطلق میخوابم... پزشکم میگوید اشعه ی uv برایت حکم سم را دارد... چه خورشید باشد چه نور کم سوی چراغ خواب... آنقدر ترسانده شده ام ک در شب های مهتابی، پرده ی اتاق را میکشم تا مبادا مهتاب رویم را ببیند.... شده ام مثل یک خون آشام که حتی اگر کمی نور بی جان، پوستش را لمس کند، میسوزد و نابود میشود... 

گاهی معده درد امانم را میبُرد... در حدی ک صبوری را کنار میگذارم و به خودم میپیچم... عیب قرص ها این است که باید روی معده ی خالی مصرف شوند با مقادیر نامتنابهی آب...اما من فقط در حدی ک قرص، ازگلویم پایین برود آب میخورم... خودم میدانم دارم دیوانگی میکنم...لطفا به رویم نیاورید...

حالا به جایی رسیده اند که از قانون هم کاری ساخته نیست.

شاید اگر همان روزی که وکیلشان به من گفت تنها شاهد عینی ماجرا تویی و باید توی دادگاه شهادت بدهی و من در دادگاه حاضر شده بودم دیشب آن اتفاق ها نمی افتاد...دیشب هیچکس زخمی نمیشد...دیشب همه با ارامش افطار میکردند و مردها مجبور نبودند با پای برهنه دنبالش کنند و کتکش بزنند و بعد هم همگی تمام شب را در بازداشتگاه بمانند... دیگر عروس تهرانی گیس هایش را نمیکشید و صورتش را خراش نمیداد و با شیون هایش، میخ توی سر من فرو نمیکرد... حتی پویان هم شاید دیگر نمیلرزید... 

تقصیر من بود؟؟؟ حالا که از بین تمام آدم هایی که آن شب کذایی آنجا بودند، تنها من شاهد عینی آن اتفاق بودم وظیفه ام بود ک به دادگاه بروم و درمقابل کتاب آسمانی سوگند یاد کنم که جز حقیقت نخواهم گفت و بعد هم حقیقت را بگویم؟؟؟ 

برای گفتن حقیقت ذره ای سست نشدم و نمیشوم... اما شاید بهتر باشد دنیا را از یک کنج دیگر هم ببینم...

او خطا کرد...قبول دارم... و من تنها کسی بودم که خطایش را با چشم خودم دیدم... اما او هم تنهاست... او همیشه تنها می آید و مشاجره میکند و بعد هم بیرونش میکنند و میرود پی زندگی اش... اما اینها مثل گرگ زخم خورده هر لحظه آماده اند که اگر سایه اش رد شد، تیربارانش کنند... شاید از تنهایی اش بود که دیشب چاقو به دست آمده بود و فریاد میکشید و بچه اش را میخواست... 

بی انصاف ها... خیانت کرده؟ قبول دارم... خلق و خویش مثل سگ میماند؟ درست است این راهم قبول دارم... اصلا حق با شما ولی او هم آدم است او هم نیاز به ریسمانی دارد تا بگیردش و خودش را بکشد بیرون... شما ریسمانش باشید... شما به جای اینکه با چوب جان از تنش بگیرید و زخمی و تنها رهایش کنید و درب را توی صورتش ببندید، دستش را محکم بفشارید و بگویید: مشکلت چیست؟؟ چرا هر مدت یکبار می آیی و سلب آرامش میکنی و بعد هم ما کُتکت میزنیم و خونین و مالین میروی تا مدتی بعد؟؟؟ خب شاید او حرف زدن بلد نیست... شاید او یاد نگرفته چطور باید آرام باشد و بدون مغلطه بازی، خواسته اش را به زبان بیاورد.... شما یادش بدهید خب...

من دیشب چهره هایی دیدم که خودشان نبودند... آنقدر غریبه بودند برایم که حتی نمیخواستم دنبال یک رد آشنا توی صورتشان بگردم تا از آن حالت غریبگی بیایند بیرون... 

من فقط پویان را میفهمیدم... کسری و کیان را هم...

جیغ هایشان را میفهمیدم... سرگشتگی و حس التماس چشمانشان را لمس میکردم...

من هم توی این لحظه ها بودم... انگار که دستم را بگیرد و من را ببرد به 5 سالگی خودم...

من هم توی گوش هایم پر شد از جیغ های گذشته ام... من هم طعم دهانم شور شد از اشک های پر از استیصالم... من هم همراهشان درد کشیدم... 

حالا میفهمم چرا تحمل سر و صدا و آشوب را ندارم... چون من را هول میدهد توی خاطراتی که شکستم و پیر شدم تا فراموششان کردم...


حتی اگر یکبار دیگر هم شاهد آن خطا باشم، بازهم شهادت نخواهم داد... نه دروغش را میگویم و نه حقیقتش را.... فقط میخواهم دست از سرم بردارند و فراموش کنند که من چیزی را فهمیدم که همه ی آنها یک عمر دنبال کشفش هستند...

کاش زیادی هاشون دیگه هیچوقت سر راهم سبز نشن

به جایی رسیدم که گریه کردن رو حق خودم میدونم و از اینکه  یکی این حق رو ازم بگیره یا به زور بخواد ازش محرومم کنه، انقدر عصبی میشم که دلم میخواد از زبون آویزونش کنم...

میشینم یه عالمه گریه میکنم و بخاطر اشکای گوله گوله م، پوستم میسوزه... آتیش میگیره و بعد از شدت سوزش میشینم باز گریه میکنم...

من فقط زیادی خسته ام از تصمیماتی که بقیه درمورد زندگیم میگیرن و به راحتی هولم میدن تو مسیری که حتی یه دونه سنگ ریزه ش، به دلخواه من نیس... زمینم میزنن و توقع دارن خودم رو روی خاک بکشونم اما همچنان تابعشون بمونم...

من فقط زیادی کلافه ام از حرفایی که خودشون برچسب نصیحت رو روش میچسبونن اما ته دلشون میدونن که فقط دارن زِر اضافی میزنن و بس...

من فقط زیادی متنفرم از دلسوزی هایی که خودشون هم میدونن دلسوزی نیست و دخالتِ محضه...

من فقط زیادی از همشون بیزارم... من فقط زیادی حالم ازشون بهم میخوره... من فقط زیادی دلم میخواد که برن گم شن... من فقط زیادی دلم میخواد بکوبم دهنشون... 

من فقط زیادی انرژی میخوام تا به خواسته هام برسم ... همین...

از مشورت درمورد انتخاب رشته ی ارشد، رسیدیم به زخم های کهنه!

از نظر پسر خاله هه،من آدمی ام که همیشه ی خدا عصبانی است و خودش را مخفی کرده توی هاله ای از غرور کاذب و تا چند سانتی متری نوک دماغش، آدم دیگری را نمیبیند و تحویل نمیگیرد... راستش این ها را خودش به من گفت...

 گفت این رفتارت اصلا درست نیست و من دارم دندان به جگر میفشارم تا به تو توهینی نکنم... فکر میکنید جواب من چه بود؟؟؟؟ در کمال آرامش و بیخیالی گفتم: همینی که هست...

درنهایت کار به جایی کشید که گفت معذرت میخواهم اگر همیشه ناراحتت میکردم... و من لبخند زورکی تحویل دادم و تمام...

 از من خواست تا اگر مشکلی دارد، بدون خجالت بهش بگویم... اما من  خیلی وقت است که خودم را از این مساعل دور کردم... به من مربوط نیست که او چه مشکلاتی دارد و من هم کسی نیستم که بخواهم شخصیتش را بشکافم و عیب هایش را بکشانم جلوی چشمانش... حتی حالا که خودش خواسته باز هم چنین کاری نخواهم کرد... 

خوبی ها یا عیب های دیگران که به من مربوط نیست... من اگر هنرمندم، عیب ها و کاستی های شخصیت خودم را بشناسم و رفعشان کنم، بقیه انشا ا... بمانند برای مرحله ی بعد...

دوست داشتم بغلش کنم اما بهتر دیدم فقط به لبخندی بسنده کنم.

دیدن خواستگار سه سال پیشم، آن هم بچه به بغل،راستش بیش از حد تصورم سورپرایزم کرد... یک پسر فِنچی و ظریف با موهای زاغ وسیخ توی هوا و پوستی به رنگ گندم... یک جورهایی کپی پِیست پدرش بود انگار... فقط امیدوارم اخلاقش به پدرش و خانواده پدری اش نرود...


قدمش مبارک باشد برایشان...


باور کنید دیوانه نشدم فقط میخواهم مکالمه ام تقویت شود

شب ها که از آموزشگاه برمیگردم، توی ماشین با خودم انگلیسی صحبت میکنم و به خودم جواب میدهم و جالب تر اینکه برای بعضی پرسش ها، از خودم درخواست فرصت میکنم تا کمی بیشتر فکر کنم و پسفردا شب پاسخ نهایی را بدهم...

و گاهی هم در برابر بعضی سوال هایی که از خودم میپرسم، میخواهم از خجالت آب شوم و بروم بچسبم به زیر فرمان... گاهی وقت ها یک آدم خیالی که حتی چهره اش هم واضح نیست، میرود و میچسبد به شیشه ی روبرویم و من تمام مسیر را با زبان اجنبی ها با این فرد خیالی درد و دل میکنم...

بعضی وقت ها هم که دل و دماغش را داشته باشم و آنقدر الکی خوش باشم که ترافیک هم نتواند اعصابم را رنده کند، با کلماتی که بلدم، شعر میسازم و برای خودم آواز میخوانم و گاه گاهی یک قِر ریز هم میریزم حتی...

خلاصه یک جوری میشود که وقتی به خودم می آیم میبینم عهع من که رسیدم به خانه...


پدیده عجیبی ست...تا حالا اتفاق نیفتاده بود...

موهامو شونه زدم... حالا موهام بوی یه عطر تلخ مردونه میدن....

فعلا که دارم صبوری میکنم، تحملم تموم شه پا میشم میرم بطری عرق نعناع رو خالی میکنم رو کله م... "آیکون اعصاب خط خوطی"


+++البته بعد از این عمل، بخاطر حساسیتم به نعنا یقینا از تنگی نفس خواهم مُرد...

نمیشود گفت"محال" ... بهتر است بگویم"دست نیافتنی"


حس میکنم تمام آرزوهام حبس شدن تو یه بطری... و وقتشه که بسپارمشون به دریا... دریا، ببره و ببره و ببره به یه جای خیلی دور... 

شاید یه جایی اونور موج ها، یکی بطری آرزوهای من رو پیدا کنه و با یه لبخند دندون نما زمزمه کنه: اوه، این آرزو ها معرکه ن...