هفتاد و یک ...

باز ماییم و بخش اطفال...

باز ماییم و بوی محتوای پوشک و استفراغ...

باز ماییم و جیغ و ویغ و  عرررر...

 باز ماییم و کصافط و عوضی خطاب شدن توسط بچه ها...

باز ماییم و تهدید های این توله سگا... 

(بچه چارساله ساله دماغشو نمیتونه بالا بکشه بعد میاد میگه اززززززت بدمممم میاااااد... بویو گم شو... به باجیم میگم بیاد لگدت بزنههههه...عرررررر...)

بعد قیافه من: :||||||||

حضرت عباسی من چی پیش خودم فک میکردم که اومدم این رشته و چارسال خودمو پاره کردم تا درساشو بخونم؟ کسی میدونه اینجا؟!

این روزا خیلی این سوالو از خودم میپرسم که ارزشش رو داشت واقعا؟! 


+++ فعلا برای عصر سه شنبه با مهندسِ مو بلوند و مامانش قرارِ کافی شاپ داریم برای دیدن ریخت همدیگه :|||

هی من میخوام با ریخت ساده برم و بیام، مامانه میگه نعععع رسمی بپوش...

من تو عمرم لباس رسمی نپوشیدم. من عروسی هم میرم کفش پاشنه بلندامو زیر میز میکنم با جوراب دور تالار واس خودم میگردم!!! بعد مامانه میخواد پاشنه 10 سانتی پام کنه!!!

 اصن میترسم قدم از پسره بزنه بالا خدایی نکرده!!!

بعد اصلا قراره ادم خودش باشه دیگه. نه؟! وژداناً من با اسپورت و مانتو دانشجویی و کوله راحت ترم!!! 

مهندس موبلوند هم بخواد پسند کنه، من و با همین تیپ میبینه، نخواست هم به شخم پسر عمو کوچیکه ، پیش به سوی بعدیا و تو نباشی دوستام هستن و ازی صوبتا :|||||


+++وامصیبتا چقد گرمه... به قول بابا خر تب میکنه تو این هوا...

کمپرس سرد گذاشتم رو شقیقه م و خودمو بستم به آب... حس میکنم دهیدره شدم دارم تلف میشم...

الان یادم افتاد،ماه رمضون:|||

حالا درسته که من اونقدر اعتقادات قوی ندارم که روزه بگیرم ولی جداً اونایی پایبند دینن، جهاد میکنن!!! دمتون گرم جهادیون!!!


هفتاد

مشکل ازونجا شروع میشه که بابا رو انگار زدی تو برق، هی ریپیت واربه من میگه: باباجان خجالت نداره که... 

به مرگ خودم  به چپ و راستمم نیست، چه برسه بخوام خجالت بکشم!!! بیا اینو حالی کن حالا...

بابای من بی نهایت تعصبی و سنت وارانه عمل میکنه...همیشه و در هرررزمینه ای و خانواده ی مهندسِ مو بلوند هم بی نهایت روشنفکرانه....

قبیله ی اون میگن بریم کافی شاپ همو ببینیم، پدر بنده میفرمان نخیییییرررررر هرکی دختر میخواد پاشه بیاد منزل قدمش سر چشم :||||||

 بعد هیچ رقمه هم کوتا نمیاد هااا... بعد میگم چرا؟؟؟ میگه مگه تو خیابونی ای که تو خیابون طرف رو ببینی؟!

حس گربه خونگی دست داد بهم الان!!! چندان فرقی با خیابونیاش نداره فقط میکروبش کمتره و جای جیشش مشخصه!!! :|||||

الان خیلی خرسندم از تشبیه خودم به پشم خونگی!!!  گیلاس خانومی کجایی که بیای از حقوقم دفاع کنی:)))))

هنوز دری به پری نخورده بخاطر افکار و عقاید به اصطکاک برخوردیم!!!!

با این تفاسیر گمونم ماجراهای جالبی پیش رو داشته باشیم!!

:)))


پ.ن: اون بالا که نوشتم به هیچ جام نیس؟! الان استرس گرفتتم... :||||

اگه از من خوشش نیاد چی؟ 

اصلا خاک بر سر بی سلیقه ش کنن. والا :||

یک؟!

خیلی وقته جیر جیر نکردم اینجا...

انقد نیاز ب نوشتن در من قُل میزنه که حس میکنم میخوام همه ی اتفاقای مزخرف گذشته رو اینجا بالا بیارم همین وسط...

حالم خوبه، آرومم و دارم ازین ارامش بعد از طوفان لذت میبرم...

دارم سعی میکنم خودم رو بیشتر بشناسم و اون کنج منجای درونم رو فتح کنم...

فعلا دوتا دونه هدف توی زندگیم گذاشتم ک از شدت گشادی هیچ قدمی واسه هیچکدوم برنداشتم و هی میندازم واسه فردا...

آزمون ارشد دادم...نمیدونم چرا ب نظرم آسون بود!!!

هرچند تجربه بارها بهم ثابت کرده وقتی درس  نمیخونم ، امتحان آسون تره و هرچی بیشتر تلاش کنم و بخونم به همون اندازه آزمون سخت تر و گند تری رو پشت سر میذارم...

اصلا یکی از هدفام همینه که با لیسانس سر کار نرم... نه که خیلی شغل سبکیه و پول توشه، واسه همین میگم!!! 

به امید خدا تا ببینیم چی پیش میاد...


+خیلی اتفاقی با یه استاژر پزشکی به نام "دکتر میم خندون" آشنا شدم... وقتی صحبت میکنیم حس میکنم یه پسر بچه سمپادی و عینکیِ احمق داره باهام حرف میزنه!!!

سرتا پا ادعاست این بشر...ولی نمیدونم چرا حس مثبت منتقل میکنه بهم...شاید چون نیقش همیشه و رو به ترک دیوار هم بازه حتی!!!!


+تقریبا دو روزی هست که به من فرصت دادن فکر کنم برای حضور خواستگار جدید...

ازین به بعد تا زمانی که بفهمم چه اتفاقی برای رابطمون میفته و ایا پیش میریم یا بهم میزنیم، "مهندسِ مو بلوند "نام گذاریش میکنم...


به من میگن فکر کن و من نمیدونم دقیقا به چی باید فکر کنم....

فکر کردن به مهندس مو بلوند درحالی که تنها چیزی که میدونم اینه که مهندسه و سفید و بوره، مثل فکر کردن به  ویلای لب دریاست در حالی که فقط میدونی یه ویلاست که بغل دریاست!!!

و دقیقا هیچ ایده ای از دکوراسیون داخلیش و سرگذشتش نداری!!!

اه خیلی احساس یه لنگه پا توی هوا بده!!!!


در این مملکت،درد قلبی و شقیقه ربط دارند خلاصه.

با چک و لَقَد!!! و چنگ و دندون بردنم درمونگاه برا نوار قلب سر همون قلب دردِ بیشعورم...

پزشک هم بعده دیدن نوار قلب، سوال پرسیدن دیگه چته؟؟؟؟گفتم دکتر چَپ درد دارم(سمت چپم از توک مو تا توک انگشت یه بند درد میکرد)

 به همین مناسبت شربت لاکتولوز(مسهل) تجویز فرمودندن که هرچی هست بشوره ببره و واسه خالی نبودن پاکت داروها هم قرص آهن زدن تنگش...


+++به همون خال ابروی دکتر قسم که واسه دوستان HIV مثبت  و هپاتیت و اینگونه ویروس های مزمنِ پررو، مُراد میده این نسخه... یعنی کلا ویروس طی یک سری فعل و انفعالات شیمیایی تبدیل به گُ.ه میشه  میفته بیرون میره به درک... بعده این واکنش ما چی داریم؟ یه دوستِ منفی ویروس... به همین سادگی


+++یعنی اگر کلنگ برداشته بود کوبیده بود فرق سرم انقد تعجب نمیکردم...خب سواد ندارین بیخود میکنین میشینین مطب که چارتا آدم بیگناه بیفتن زیر دستتون...


+++میخوام با عکس نسخه این پست رو بندازم اینستاگراممنتها نه با این شدت... اینجوری نگام نکنین اینجا پاچه دریده ام، اونور جلو فِرِندام آبرو دارم، شاخی ام برا خودم اصلا

شصت و نه

+++نمیدانم چه مرضی ست که شب هر چه دیرتر بخوابم، کله ی سحر خروس خوان بیدارم... 

دیشب 2:30 خوابیدم و امروز 6:30 با چشمای گلوله خیره به ساعت بودم و سوال میپرسیدم از خودم... که واقعا چرا؟؟ چرا نمیخوابی لامصب؟؟ مگر آف نیستی مگر آرزویت این نبود تا ظهر توی تخت پیچ و تاب بخوری و ته دلت ذوق کنی بیکاری...

حالی ام نشد دیگر... بلند شدم و رفتم دوش گرفتم.چقدر حمام های کله صبح میچسبد به ادم...

لباس پوشیدم ورفتم محل کار دختر عموهه را پیدا کردم و تا همین یک ساعت پیش با خودش و همکارانش هی خندیدیم و هی چپ چپ نگاهمان کردند...

چقدر قهقهه های بلندِ گم شده داشتم در زندگی ام...


+++دختر عموهه فهمید نیما معین زاده فوت کرده... شوک زده شد و اشک هایش چلیک چلیک چکید!!!

میدانستم همکلاسی بودند.میدانستم دوستی دیرینه ای داشتند... روحش شاد...


+++همچنان از درد دست چپ شاکی ام اما همان اخلاق دکتر گریزِ بی شعورم نمیگذارد بروم  چکاپ شوم...

یک درد گنگ توی تنم پیچیده... و من افتاده ام سر لج با خودم و با همه...

کوفتِ دو زرده ای کاشته اند خلاصه:)

دوست خواهرک  که خرداد همین امسال عروسیش بود و حالا بارداره زنگ زده به خواهرک و درمورد اینکه گهواره روی سیسمونی رو خانواده خودش باید تهیه کنن یا خانواده شوهر سوال میپرسه...


صدام رو بلند میکنم و میگم: سحرجون سیسمونی کلا به پای مامان خودته. ولی چون نی نی پسره تو نصف سیسمونی رو بنداز گردن خانواده شوهر.بالاخره عروس اول، نوه ی اول رو پسر به دنیا بیاره جای تقدیر داره

و سحر هم صداش رو ازونور خط بلند تر میکنه و میگه آره چه فرقی میکنه پسر دخترش...اصلا کوفت باشه ولی سالم باشه


+++البته که افکارم مال عهد دقیانوس نیست و میدونم الان فرقی نمیکنه بچه ی اول پسر باشه یا دختر ولی خانواده همسر روی این موضوع همچنان حساسن ایضا روی نوه ی پسری و کِشنده ی ایل وتبار خانوادگی روی پسر های خانواده به شدت سرمایه گذاری میکنن...

اینجورین خلاصه

کاش روی خوش روزهات رو نشون میدادی

دست چپم درد میکنه... انگار یه چیزی توش  کشش دردناک داره به کتف و گردنم...

از سر صبح تهوع دارم و احساس میکنم همه جام بهم پیچ میخوره...

قفسه ی سینه م سنگینه...انگار یکی داره سینه م رو زیر کفشاش فشار میده... تا خرتناق پرم از لحظه های بد و روزای سخت و حرفای نگفته وبغض... 

مامانه هرترفندمادرانه ای که بلد بود به کار گرفت تا بریم اورژانس یه آزمایش بدم و نوار قلب بگیرم...

اما من گوله شدم کنج مبل ، مثل سنگ...حتی گریه نمیکنم تا ریملم نریزه و مجبور نشم یک ساعت صورتم رو بسابم تا سیاهیش پاک شه... تو این وضعیت فکرم به چه چیزای مزخرفی گیر میکنه...

داره یه چیزایی میشه و کنترلش از دستم خارجه...

عصبی و لجوج شدم و با عالم و ادم لج کردم... حتی سر سلامتی خودم دارم دوءل میکنم...

من کم اوردم خدا... خیلی کم اوردم.


توی چمدانش حقیقت را داشت

همه ی محکومین به مرگ, ساده میشوند. سخت است تصور اینکه این بدن، با این تشکیلات، با این ساختمان، با این فکر، با این همه امید و آرزو با این همه دوستی نسبت به مارگاریتا، تا چند ساعت دیگر درهم خواهد شکست و از آن هیچ چیز باقی نخواهد ماند. سخت است...


همین * پاراگراف را میخواندم که صدای ممتد آلارم واتس اپم کلافه ام کرده بود...

کتاب را بستم و رفتم تا گوشی ام را خفه کنم دیدم دختر خاله تند و تند دارد تایپ میکند و میفرستد برای من...

دیدم نوشته: رضا فوت کرد!!! این آنفولانزای لعنتی به اون هم رحم نکرد...


منجمد شدم... 

توی چند صدم ثانیه فکرم چند تکه شد و پرواز کرد پیش تمام رضا نام هایی که میشناختم...


کدام رضا؟؟؟ 


گفت بابای کیومرث و کتایون... گفتند ریه اش آب آورده. گفتند قلبش فقط 20 درصد کار میکرده... گفتند خون بدنش رفته... گفتند... گفتند...


من هنوز با مرگ آنهایی که رفته اند، کنار نیامدم... چرا دارد اینجوری میشود؟؟!!


*چمدان/ بزرگ علوی

اون پوچیِ مذکور داره مزمن میشه!!!

اتفاقی یه پیج پیدا کردم توی اینستاگرام که یه خانواده دخترشون رو از دست داده بودن...

اون دختر هم اسم واقعی من بود... هم سن من بود...

عکساش، فیلماش و هرچی رو که نگاه میکردم انگار من بودم... خوده خوده من...

 تنها فرقی که به چشم من میومد، عینک طبی روی چشمای اون بود

خب بغضم گرفت!!! نوشته های مادرش زیر عکساش رو خوندم و احساس کردم واقعنی این منم که مُرده م...

اگه منم یهو و بی مقدمه بمیرم، کی از دلتنگیاش برام مینویسه و اسممو صدا میزنه!!!!

تو این روزایی که به پوچی خوردم، خیلی به مرگ فکر میکنم...

یک جوری از حافظ خواندن لذت میبرد که خود حافظ پس از سرودن دیوانش،آنقدر که باید، لذت نبرد.

همان روزی که با شلوار دمپای پارچه ای که از درز درزش خاک میچکید و همان روپوشِ سفیدِ تبدیل شده به خاکستری پُر از لک خودکار های رنگی را به تن کرده بود و کلاه بافتنی مشکی رنگش را تا روی پلک هایش پایین کشیده بود و آمدجلو ولفظ قلم گفت:

(سلام دانشجویان عزیز، من *** هستم مربی بالینی ICU) باید میرفتم خودم و تصوراتم را یکجا آتش میزدم!!!

البته پس از انکه حقیقت را فهمیدم،مطمین شدم که باید در همان لحظه ی آشنایی خودم را لت و پار میکردم...

حقیقت آن بود که کارشناس ارشد پرستاری ویژه داشتند و به دلیل علم بسیار زیادشان، بازوی پُر قدرت تنها بیمارستان زمان شاه بودند!!!

بعد تر ها در کنار شغل پرمسعولیت بیمارستانی، در دانشگاه تهران به تدریس مشغول شدند و  حالا هم که سن و سالشان بالا رفته و بازنشست شده اند و علاوه بر آن توان بدنی هم ندارند، تفریحی زده اند در کار تدریس بالینی!!!

حقیقت مهم تر هم این است که در حوزه ی ادبیات به شدت فعالند و کافیست بگویی"سلام" تا در وصف طرز سلام کردنت پیچش زلف سفید روی سرت و انگشت بریده ات ،  فالبداهه شعر بسرایند و با لبخند توی چشم هایت خیره شوند و برایت بخوانند و بخوانند!!

که منه وسواسی هرگز هرگز هرگز باور نمیکردم بتوانم چنین فرد شلخته و نا مرتبی را در کنار خودم تحمل کنم و حالا کار به جایی کشیده که دیگر چرک سر آستین روپوش و چروک شلوار پارچه ای و کفش های خاکی اش به چشمم نمی آید و دلم میخواهد  زمان توی ICU کش بیاید و من در کنار استاد اشعار سهراب  و فروغ را زمزمه کنم ...

وقتی با عشق توی چهره ی بیماران غرق در کما نگاه میکند و خون صورتشان را پاک میکند، دست های بی رمقشان را فشار میدهد و برایشان از سپیده ی صبح و صدای گنجشک ها و پایان شب سیه، حرف میزند ته دلم میگویم ای کاش من هم مثل تو شوم یک روزی...

+++شاید اگر استاد را نمیشناختم و یک روزی کاملا اتفاقی توی یک خیابان از کنارش عبور میکردم، جدا از اینکه کیفم را محکم میچسبیدم که مبادا بقاپدش، توی دلم هم حرف های بی انصافانه ای حواله اش میکردم...

+++نیایید بنویسید ادم هایی با چنین فرهنگ بالا و سواد علمی زیاد  باید به ظاهرشان هم اهمیت بدهند و... البته که موافقم با شما، اما قول میدهم اگر چند دقیقه با استاد همکلام شوید نظرتان درمورد تمام شلخته ها نامرتب های جهان تغییر میکند و چه بسا در برخورد با چنین آدم هایی شگفت زده و لبخند به لب خواهید بود!!!