هشتاد و نه

مو بلوند، مو بلوند نیست...

یعنی موبلوند برخلاف اسم مستعاری که روز اول براش انتخاب کردم موهای بور و بلوندی نداره...

البته این به سلیقه بینایی من مربوطه چون من هر مو بوری رو بور نمیدونم... ب نظر من ادما به دو دسته ی مو بوران ومورچه زردان تقسیم میشن...

مو بوران دسته هایی هستن که از رنگ قهوه ای تیره تا روشن طبقه بندی میشن و سایر مو های خاص که رنگ ضایعی دارن و چشم رو میزنن میرن قاطی دسته ی مورچه زردان...

برای ایجاد فرقه های قومی و فتنه، صحبتام در همین حد کافیه :))))


+ وقتی یکی میگه پیرم در اومده میتونین عمق فاجعه رو درک کنین؟؟ میتونین درک کنین تا به کجاهاش که فشار نیومده؟؟؟

اگر درک میکنین باید بگم که بنده در همین لحظه پیرم از شش جای اصلیم در اومده...

کشیک های اورژانس قلب و بازهم دکتر دراز و جیم زدنای من پیرم کرده...

قلب سخته و پر استرس... مخصوصا اگر اورژانس باشه و سه تا مریض همزمان اررست کنن و تیم سی پی آر ندونه جون کدوم یکی رو باید نجات بده...

اورژانس قلب پرکار ترین و جیم زننده ترین بخشی بود که تجربه ش کردم... 

تا سرم خلوت میشد میرفتم بوفه و با بچه های اینترن  سوسیس تخم مرغ میزدیم بر بدن...

و استاد هم از توی سایت بیمارستان تحت نظر داشت منو و میومد گوشم رو میگرفت برمیگردوند سر جام...

حالا ازون روزای جور و ناجور و پر از شادی و خستگی، فقط 12 روز کشیک دیگه باقی مونده...

خیلی خرم اگه بگم که دلتنگ  درس و دانشگاه و بیمارستان و کشیک و خرحمالی و بیدار خوابی و استرساش شدم؟


+به تاریخ 5/5/95 که از قضا روز عشق تاریخی بوده و ما ملتفت نبودیم با موبلوند رفتیم حلقه خریدیم...

حلقه هامون روعاشقم... قراره پنجشنبه بله برون باشه و چار تا بزرگتر پاشن بیان رسمیش کنیم بره پی کارش...


+انگشتای من به مثال ادمیان نیست... شماره انگشتم 47 و این ینی دستای من هیچگونه عضله و چربی و پی و دنبه اضافی ندارن. استخوان خالصن!!!

انقد که اینجا نتونستن حلقمو کوچیک کنن و فرستادنش اصفهان با لیزر دو طرفه،تراش بدنش...

میترسم حلقه نازنینم رو به گاج بدن وموبلوند گفته اگه بلایی سرحلقم بیاد، طلافروش رو به چونصد روش ممکن مینموئه(فعل جدید نازل فرمودم ازمصدر نمودن)


+برای بله برون این هفته،شال و شلوارم رو با پیراهن موبلوند ست کردم... 

+میدونم میدونم شمام مث من ازین تیریپ عشقولیا حالتون بهم میخوره ولی کیف میده بهم وقتی میبینم مث هم شدیم... 

موبلوند قراره زیرکت و شلوار ذغالی که برای مراسممون میپوشه،پیراهن مردونه ی کرم به تن کنه و برای همینه منم دوست دارم شال و شلوارم باهاش ست باشه...

تو عکس قشنگ تر میفته اخه:)))))))


+یه عالمه حرف دارم که فاکتور گرفتم ازشون... ناحیه ی گشادم اجازه بده، میام و مینویسم براتون

هشتاد و هشت

+حالا درسته که یکی مثل من نباید بدحرفی رشته و بخش های بیمارستانش رو بگه ولی عجب گهی بود این بخش داخلی...

هرچی میدویدم انگار داشتم رو تردمیل درجا میزدم...

اخرشم نصفه کاره جیم میزدم از بخش میرفتم خونه:)))

اکثر کیس ها کنسری بودن و پیر ومچاله!!!

و اونجا فقط فحش و نفرین بود که سرازیر میشد سمتم...

یکی نیست بگه خب مگه من سرم درد میکنه که بخوام شماها رو اذیت کنم، سوزن بزنم و پروسیجر تهاجمی انجام بدم...

خب واسه سلامتی خودتونه، وگرنه به  درد کجای من وعمه م میخوره اخه...

تا یه حدی حق میدم بهشون ولی در کل نفهم شدن ملت...


+مو بلوند هم خوبه. سلام میرسونه بچم :دی

پنجشنبه برای اولین بار میریم خونشون و موبلوند یک هفته س داره اتاقش رو تمیز و مرتب میکنه...

هرچقدر بگم از شلختگی این پسر، کم گفتم:)))

عکس اتاقش رو که دیدم آه از نهادم برخواست...

کمد ها و قفسه ها خالی، کل زار و زندگیش وسط اتاق!!!

بعد بهش میگم چطوری وسایلتو پیدا میکنی اون وسط؟ میگه من اتاقمو مرتب کنم وسایلم گم میشن اینجوری میفهمم چیو کجا پرت کردم:)))


+یه اخلاق بیشعوری پیدا کردم جدیدنا واون اینه که هرچی که مانتو و پانچ و شال میخرم سیر نمیشم... پول خورَک پیدا کردم اونم تو این شرایطی که به شدت باید پس انداز کنم برای اتفاقات خوبِ آینده:))))


+ ازین که جریان نامزدی رسمی من و موبلوند توی فامیل های یه پا غریبتر پخش بشه، نفرت دارم...

البته کاملا واضحه که کل فک و فامیل دارن به پای پرسیل میسوزن!!!

درواقع دلم نمیخواد پرسیل از هیچ چیه زندگی من سر در بیاره...پسره ی عوضیه کپل!!! ازش بدم میاد میفهمین؟؟ زده شدم از خودش و خانواده ش و هرچیزی که مربوط به اونه!!!

حماقت های مزخرفی کردم توی زمان آشناییم با اون، و الان طلبکار خودمم که چرا مث خمیر نون، اونجوری توی مشتش بودم و اجازه دادم افکار و احساسم رو ورز بده!!!


+به حدی دلم سفر میخواد که دارم از هوسش تلف میشم... وقتی به موبلوند میگم، میگه اگه اسلام دست و بالمون رو نبسته بود الان چمدون میبستم میومدم دنبالت بریم سفر!!!


+موبلوند با کار کردن من مخالفه!! باباهه به شدت طرفدار کار کردن منه!!! و من گیر کردم این وسط...

موبلوند میگه که بیشتر از اون چیزی که باید،درآمد داره و هیچ گونه مضیقه مالی وجود نداره که بخاطرش قرارباشه منم کار کنم...

ازون طرف بابا میگه 12 سال درس خوندی، چهارسال دانشگاه رفتی و اونهمه خرج کردی و خون جیگر خوردی سر درس خوندنات، بعد سرکاری نری؟!!!!!

چه غلطی باید بکنم من الان؟!!!


هشتاد و هفت

وقتی موبلوند میاد همه ی عالم و آدم، نکیر ومنکر، در و همسایه و کاینات دست به دست هم میدن تا من رو قششششنگ گاج بکشونن:)))

دیشب که نشسته بودیم احساس کردم یه چیزی توی شعاع دیدم تکون خورد و با موبلوند همزمان برگشتیم سمت اون چیز!!!

یه مارمولک عوضی کله شو گرفته بود بالا و زل زل به من و موبلوند نگاه میکرد!!!

و اینجا بود که من بیخیال آبروداری شدم و شخصیت و متانت دخترونه رو گذاشتم کنار و روی مبل وایسادم و شروع کردم جیغ زدن!!!!

موبلوند هم دقیقا همون لحظه حس حیوان دوستیش فوران کرده بود و میخواست مارمولک رو با دست بگیره که با تهدیدای من مواجه شد که رودروایسی رو کنار گذاشته بودم و داد میزدم: مووو بلوووند یااا من یاااا مارمولک :))))

حالا تو اون شرایط مارمولک احمق فرار کرد و رفت زیر کوسن مبل و من مامور شده بودم چشم ازش برندارم و موبلوند افتاده بود کف آشپزخونه و زیر کابینتا دنبال مگس کش میگشت و صدای کرکر خنده ش همزمان میومد :))))

بعدم  عین زورو پرید رو مبل و  یه ضربه ی ملو زد روی مارمولکه و وقتی چپه شد، با جسدش دنبال من کرده بود و من دور تا دور خونه میدویدم و جیغ بنفش میکشیدم  و موبلوند میخندید و باباهه و مامانه وایساده بودن ما دو تا رو نگا میکردن:)))

ینی قشششنگ آبرو و اعتبارم پیش باباهه رفت توی سانسور خر:))))


پ.ن: موبلوند برای عید فطر برام ربع سکه و یه ظرف بلور پر از نقل آورد!!!

من ازون دسته دخترام که از طلا متنفرم... و به اصرار باباهه که معتقده دختر باید انقد طلا به سر و کولش باشه که وقتی راه میره جیرینگ جیرینگ صدا بده و مث گنبد امامزاده بدرخشه گردنبند و گوشواره میندازم و نه بیشتر!!!

ولی وقتی دیشب برق طلایی سکه رو دیدم چشام همراهش درخشید و انننقد خوشم اومد که حتی به سرم زد وسط سکه هه رو سوراخ کنم بندازم گردنم:))))



هشتاد و شش

+موبلوند فردا شب میاد دیدن عید باباهه، من هم که سیب زمینی خونه م!!! فقط میخورم میخوابم و نق میزنم...

قراره هفته ی آینده هم ما برای اولین بار به منزلشون بریم و بعد اونا با بزرگترا رسمی بیان و کارو تموم کنیم:)))


+کشیک های بخش داخلی شروع شده و من غمگینم!!!

چرا غمگینم؟ چون دکتر دراز و دکتر دلداده هم پا به پای من کشیکن!!!! 

بعد رفتارای دکتردلداده خیلی خنده داره... در کمال غرور و دماغ سر بالا از کنارم رد میشه و من رو پشم هم حساب نمیکنه بعد که ده قدم اونور تر رفت برمیگرده پشت سرش که من باشم، رو نگاه میکنه و تا میبینه من متوجه حرکتش شدم اخماشو میکشه توهم و باد میکنه :)))

اصن اینا نمکای بیمارستانن، نباشن من به کی بخندم اخه:))))


+ نازی تنها دوستیه که از جریان من و موبلوند خبر داره و هر میلی قیلی ثانیه یکبار، توی دایرکت اینستاگرامم عکس لباس عروس و حلقه و دسته گل نامزدی میفرسته...

عکسا رو میبینم  و با خودم میگم نیلی؟ یعنی واقعا داری عروس میشی؟؟؟ بعد ته دلم یه حس گنگ میچسبه و سنگینم میکنه!!!!


+من و موبلوند توی هرچی که تفاهم داشته باشیم، توی دمای محیط هیچ رقمه به تفاهم نمیرسیم...

موبلوند عکساشو توی برف بهم نشون داد که با یه تیشرت نازک ادم برفی میسازه... و من کسی ام که توی گرمای 39 درجه ی کویر میرم توی اتاقی که دریچه ی کولر نداره و لحاف میکشم روم و میخوابم :)))

این اولین مورد به تفاهم نرسیدن ما دوتاست و قرار گذاشتیم همدیگه رو در این زمینه آدم کنیم :)))))

هشتاد و پنج

بچه که بودم اگر یه شب یه جایی از خونه تنها بودم و برق میرفت، انقد جیغ میکشیدم و میلرزیدم که مامانه اون سر دنیام اگه بود خودش رو میرسوند بهم، سرم رو فشار میداد توی سینه ش، لباش رو میچسبوند به چشمای وحشت زده م و با حریم انگشتاش اونقدر صورتمو نوازش میکرد تا آروم بگیرم...

دیشب اما، وقتی که تک و تنها توی یکی از اتاقای طبقه ی بالا بودم و داشتم لباس اتو میزدم یه صدای تِلِق اومد و بعد سیاهی مطلق!!!!

برق رفت و من اتو به دست وسط اون حجم سیاهی و سکوت محض ایستاده بودم و چشمام رو روی هم گذاشته بودم و سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم که صدای فریادای مامان وقتی نیلی نیلی میکرد من رو ازون خلسه ی سکوت و تاریکی بیرون کشید.

صدای قدمای تندش وقتی پله ها رو دوتا یکی میومد بالا تا مثل قدیما، من رو بغل بگیره تا دچار حمله ی اضطرابی نشم،نلرزم و یخ نکنم رو میشنیدم، اما نمیدونم چرا هیچ تلاشی نکردم تا اون ناله ی ضعیف همیشگی از ته حنجره م بیرون بیاد و بگه: من خوبم!!!

وقتی با نور ضعیف فلاش موبایلش اومد بالا و من رو مث یه تیکه سنگ بی روح که بی حرکت توی لباساشه، دید ماتش برد!!!

با چاشنی یه لبخند محو بهش گفتم: مامان!! میبینی؟ انقد بزرگ شدم که میفهمم دیگه از تاریکی محض هم نباید ترسید...


با این حرفم انگار غریبه شده باشم براش... انگار دخترش رو که حالا تو مواجهه ی با تاریکی نعره نمیزنه و تیریک تیریک نمیلرزه، نشناخته...

اومد نزدیکم صورتمو بوسید و رفت!!! 


امروز باباهه گفت دیشب مامان تمام شب رو اشک ریخته... شاید باورش سخته که یه نیلیِ جدید داره اروم اروم از پوسته ی قدیمیش بیرون میاد...

نیلی ای که عشق رو تجربه میکنه و حضور واقعی یه مرد توی زندگیش که تمام خلاء های عاطفیش رو داره پر میکنه، نیلی ای که در آستانه ی شروع یه راه جدیده ولی هنوز انقد با خودش غریبه که خودش هم خودش رونمیشناسه...

در همین لحظه، نیلیِ در آستانه ی فصل جدید زندگی، سلام میکنه!!!


پ.ن: فراموش کرده بودم که فوبیای تاریکی دارم!دیشب با بی قراری های مامان وقتی که دنبالم میگشت تا بهم امنیت آغوشش رو بده، تمام اون لحظه ها و صحنه های بچگی توی ذهنم تداعی شد!

من شب ها رو توی تاریکی مطلق میخوابم و دیگه از حمله ی اضطرابی خبری نیست!!!

هشتاد و چهار

وقتی موبلوند میگه که دوستم داره من میترسم...

میترسم از دوست داشتن و دوست داشته شدن...

من توی این بیست و دو سالی که زندگی کردم،هرچی رو که دوست داشتم یا به زور ازم گرفتن یا خودم با حماقت تمام پشت پا زدم بهش و وقتی که باز به دستش اوردم دیگه اون لذت و شور و شوق اولیه رو در برابرش نداشتم پس دور انداختمش باز...

و هر وقت که دوست داشته شدم، از جانب شخص دوست دارنده، بدترین ضربه ها رو خوردم و اذیت و آزار چشیدم...

در هر دو صورت تاوان های سختی رو پس دادم و الان خیلی ترسیده م...

من هنوز یاد نگرفتم که باید آدما و اشیا رو متعادل و توی حریم دوست داشت... تعادل توی زندگی منی که همیشه اوج عشق و اوج نفرت و اوج هرحسی رو تجربه کردم، خیلی واژه ی غریبیه...

برای همین از دوست داشتنای مو بلوند خیلی میترسم...


پ.ن:

موبلوند اهل ابراز احساسات نیست. این رو چند بار بهم گفته. اون معتقده که باید دوست داشتنش رو توی عمل ثابت کنه...و من بهش گفتم که گاهی احتیاج هست به ابراز زبونی و شنیدن... و اون بخاطر من نهایت تلاشش رو میکنه تا احساسش رو به زبون بیاره...

موبلوند بر خلاف ظاهر اخمالو و جدی ای که داره، زیر پوستی یه پسر شیطون و احساساتیه که همه جوره توجه و محبت میخواد اما خودش هنوز یاد نگرفته چطوری باید احساساتش رو لفظی ابراز کنه...

بهش گفتم که خودم یاددش میدم و اون فقط خندید:)))

هشتاد و سه

اگر از دوران پیش متاهلی بپرسین، و تصور کنین خیلی هم عالی و پرفکته، در جوابتون باید بگم که بیلاخ!!!

پیش متاهلی دورانیست که شما در اون صد تا صاحاب پیدا میکنین.. مهم نیست قبلش کسی آدم حسابتون نمیکرد و بود و نبودتون به هیچ جای هیچ کس نبود، مهم اینه الان که میخواین کوله بار عشقتون(اوووووق)

رو ببرین تو آشیانه ی عشقتون(مجددا اووووق) پهن کنین، بالاخره باید کسانی باشن که گه خوریش رو بکنن دیگه...

همینجوری نمیشه که با بزن و برقص و سرسلامتی پاشی بری آشیانه عشق...اصلا روایت داریم از یک گمنام که فرماییدن ایرانی نیستی اگه دوران پیش متاهلی رو زهر جوانی نکنی. که اگر چنین نکنی اوووووف بر تو!!!


درضمن عمو بزرگه که نیم مترش رو زمینه،چل پنج مترش زیرزمین و اومده اوردر داده که تا زمانی که دختر ارشد من ازدواج نکنه،من با ازدواج نیلی مخالفم، از همین تریبون بهش میگم که عموجان ***ننت...

عدم حضور تو توی مراسم بله برون بنده رو دایورت کردم به شخم مو بلوند عزیزم...اجرت با عزراییل:)))

نفرینات قبول حق انشاالله گریبان گیر شخص خودت و خانواده ی محترمت بشه...

صوبت دیگه ای ندارم باهات ،واالسلام:)))


اِنی وِی، از زاویه های متعددی میشه به سنت پیامبران چشم انداخت.خیر سر ابا و اجدادتون اگر خواستین تا سر کوچه برین یه دبه ماست بگیرین برگردین باس اجازه ی شوهر و قوم شوهر رو همزمان بگیرین. وگرنه پس میفرستنتون خونه ننه باباتون موجبات سرشکستگی اون بزرگواران رو مهیا میکنین درضمن...


حالا مثال رو عرض میکنم.

بطور مثال خیر سر ابا و اجدادم بعد از چارسال قرار دوستانه با رفقای دبیرستانی گذاشتیم که بریم هم همو ببینیم هم توله های همو(بعضاً دیده شده که زاییدن، میخواستیم فسقلیاشونو از نزدیک بینیم :))))

بعد خب ما خوشگلاسیون کرده بودیم دیگه متوجهین؟؟  مامان فرمودن کجا شال و کلاه کردی؟؟؟ مگه اجازه گرفتی؟؟؟


+صحنه ی روتین من و نگاه به دوربین :||||


که پاسخ گفتم بله مامان. با بابا هماهنگه...

که پاسخ شنیدم اقای موبلوند چی؟ خبر داره کجا میری کجا میای با کی میری با کی نمیری؟!!!!


+صحنه ی کمیاب خشم اژدها در مقابل دوربین :||||


به مرگ خودم تا تلفن نزدم و ازش رخصت نگرفتم که نذاشت پامو از در بذارم بیرون که... 


+آیکون بغض در مقابل دوربین :||||


یه همچین موجود مورد ظلم واقع گرفته ای هستم من...

زبونم ندارم که از خودم دفاع کنم حداقل:(((

ملت که مزدوج میشن از هفت دولت رها میشن پر و بال در میارن،پر پر میکنن خودشونو یکی نیس جمعشون کنه، بعد من اجازه از بابام کم بود، موبلوند هم اضافه شد بهش!!!

اصن الهی قربون قد و بالای موبلوند برم من که بدون نق نوق کردن استقبال هم کرد و حتی گفت خوش بگذره :))))

هرچند اگر نمیگفت هم من خوش رو میگذروندم منتها تاکیدش روی این قضیه من و کشت :)))))

هشتاد و دو

رسیده بودیم به هیجان انگیز ترین قسمت های ابراز احساساتِ عشقولانه ی مهندس موبلوند به خانم نیلیِ ذوق مرگ، که تلفن همراه بی شعورم در اوج قضیه، شروع کرد به آپدیت شدن و حسمون رو پوکوند!!!


+وقت نشناسِ عوضی!!!


+موهای سرمو میکندم یعنی... داشتم پر پر میکردم خودمو!!!

حیف که هنوز کارم لنگ این تیکه آجرِ خرفته... وگرنه رنده ش میکردم :|||

بعدشم رو میبردم به نامه نگاری با کفتر چاهی!!!


+اکسپریای احمقِ خنگ!!! این پلاس آخری بدجور ته دلم مونده بود:))))


هشتاد و یک

+مهندس مو بلوند اومد...

دور هم شام خوردیم  و یه عالمه خندیدیم...

موقع رفتن از بابام اجازه گرفت که شمارمو داشته باشه ...

باباهه کیف کرد وقتی سر یه همچین مسعله کوچیکی هم اذن و اجازشو طلب کرد...

حالا هر صبح با" صبح بخیر عزیزم"بیدار میشم و شبا با شب بخیراش میخوابم...

انگار اون روتین مرگبار و مزخرف رو به اتمامه... شکر:)


+دارم آشپزی یاد میگیرم... من فکر میکردم شق القمره!!! نگو چه نمکیه این آشپزی:)))

یه عدس پلو درست کردم خودم دست و پنجولم رو خوردم همراش:)))

راضی ام از خودم :)))


+من پروژه خوشحال سازی نیلی میخوام و هیچ تلاشی هم براش نمیکنم:((((

خدا هیچ مسلمونی رو به گشادیسم مبتلا نکنه، دومی رو بلند تر برفس :))))


+اگر شما با یکی قطع رابطه خانوادگی و تلفنی و از همه جوانب قطع صله رحم کرده باشین و یهو ببینین از یه سوراخی که انتظارش رو ندارین زهر میپاچه تو زندگیتون، چیکار میکنین؟؟؟

با تریلی از روش رد نمیشین؟ آرزوی قطعه قطعه شدنش رو نمیکنین؟؟؟

البته که نه، چون شماها همه خیلی خوبین ،نق نقوتون منم!!!

فقط منم که هی میام ناله نفرین میکنم...

بمیرن اصلا...والا!!!


+نمیخواستم پستم با ناله نفرین تموم شه واسه همین این پلاس اضافه هه رو نوشتم که دور هم باشیم...

کیپ کالم اند ***لق همشون از دم...

:))))


+

هشتاد

تعطیلات شانزده روزه ی من شروع شده. اما نه ازون سبک بالیای تعطیلات قبلی خبریه و نه فکر رها و بیخیالی طی کردنای من...

دایم کز کردم یه گوشه یا عین احمق ها توی پله ها نشستم و با بچه گلدونایی که به تازگی به فرزندی پذیرفتمشون حرف میزنم...

روزام داره به بطالت میگذره و درس نمیخونم... 

از خودم ناراحتم که بخاطر یه تغییر جزیی توی زندگیم اینجوری همه چیزو تعطیل کردم و نشستم آیه یاس میخونم...

مامان مهندس موبلوند تماس گرفت و گفت که فردا عصر شازده پسرشون میخواد بیاد خونه ی ما جهت دیدار مجدد ریخت من :|||

و حالا واکنش من:

مگه حلوای منو قراره بخوره که از ذوقش هی میخواد بیاد اینجا خودشو پهن کنه؟!

و واکنش اعتراض آمیز پدر:

نیلی؟؟؟ با دامادم درست صحبت کن!!! تربیت نداری تو؟؟

بعد رو کرده به مامان و میگه فردا برا شام دعوتش کن...


من :||||   و بازهم من :||||

میخواین اصلا من برم بهزیستی این بیاد بشه پسرشون:||||

البته که اون حرفا از روی ناپایداری های هورمونی زده شد  و ته دلی نبود اما خودم به وضوح احساس میکنم که بدخلق تر و عصبانی تر از روزای دیگه شدم...


+از فضولی کردن دیگران و سرک کشیدن توی زندگیم بدم میاد...حالا که قرار شده قضیه مسکوت بمونه تا زمانی که رسمی بشه، این کنجکاوی های عروس خاله هیچ رقمه به هیچ جام نمیره!!!

چند بار خواستم کاملا سوسکی و زیر پوستی بشورمش و حد خودش رو گوشزد کنم  اما شرایطش پیش نمیاد...

 خیلی زشته اگه رک و راس وسط جمع بهش بگم به تو ربطی نداره سرت ب زندگی خودت باشه؟؟؟؟


+گزارش سازمان انتقال خون افتاده گردن من!!!

هیچی یادم نیست و نوت هایی که برداشتم رو گم و گور کردم...

نمیدونم باید دست به دامن کی بشم تا شرش کنده شه...


+دوست مثلا صمیمی هنوز تو نخ دکتر دلداده س...

کاش دست و پای من رو قاطی ماجرا نمیکرد!!!

فکر میکنه من بیشعورم و نمیفهمم که به هر طرفندی شده شمارش رو میخواد ازم بگیره...

ولی خب من بیشعور تر ازین حرفام و شماره ی دکتر دلداده رو همون روز پاک کردم و توی واتس و تلگرام هم بلوکه و به خواب ببینه من آینده خودمو دستی دستی بکنم لای جرز...

جدیدنا درکش نمیکنم...

یعنی از همون شب مهمونی تولدش به بعد دیگه درکش نکردم...