-
خداپدرش را بیامرزد که به جای پنبه، نگفت خیارسبز!
دوشنبه 22 تیر 1394 12:22
شلوار و شال سبز میپوشم و مانتو مشکی ام را هم ست میکنم با سبزهایش... موقع رد شدن از خیابان، یک پسری بوق میزند و بوق میزند...و وقتی میبیند نسبت به بوق هایش بی تفاوتم از توی 206 سبز رنگش میگوید: پنبه؟ شال و شلوارت با رنگ ماشینم ست شده، تفاهم از این بیشتر؟؟ بشین برسونمت... برای اولین بار بود که بجای چشم غره رفتن و پنجولی...
-
انگار تفاوت ها حس کردنی ست نه دیدنی و شنیدنی...
شنبه 20 تیر 1394 21:15
یک چیزهای باور نکردنی توی زندگی ام هست که همه باورشان دارند به جز خودم... انگار باید کار به جایی بکشد که یقه ام بگیرند و بچسبانند به دیوار و بگویند: هی! تو تمام این هارا داری.. یالا باورکن... مثلا توی کانون زبان تیچرمان یک تیکه کاغذ بهمان داد و گفت سوالات را بخوانید و هرکس که متناسب تر با سوالات بود نامش را بنویسید......
-
خداروشکر دوره ی درمانش محدود به شش هفته است
پنجشنبه 18 تیر 1394 18:47
داروهایی ک پزشکم تجویز کرده خیلی قوی اند... آنقدر که گاهی نگاه کردن بهشان هم طاقتم را تمام میکنند... حالت تهوع لحظه ای رهایم نمیکند... انگار عادت کرده ام ک همیشه یک حسی با من باشد... چه شادی چه انزجار چه نفرت چه خشم و حالا هم، تهوع...فقط بخاطر بهبودی ام، تحملش میکنم... فعلا تنها دلیلم همین است... بخاطر همین دارو ها،...
-
حالا به جایی رسیده اند که از قانون هم کاری ساخته نیست.
سهشنبه 16 تیر 1394 14:53
شاید اگر همان روزی که وکیلشان به من گفت تنها شاهد عینی ماجرا تویی و باید توی دادگاه شهادت بدهی و من در دادگاه حاضر شده بودم دیشب آن اتفاق ها نمی افتاد...دیشب هیچکس زخمی نمیشد...دیشب همه با ارامش افطار میکردند و مردها مجبور نبودند با پای برهنه دنبالش کنند و کتکش بزنند و بعد هم همگی تمام شب را در بازداشتگاه بمانند......
-
کاش زیادی هاشون دیگه هیچوقت سر راهم سبز نشن
جمعه 12 تیر 1394 23:02
به جایی رسیدم که گریه کردن رو حق خودم میدونم و از اینکه یکی این حق رو ازم بگیره یا به زور بخواد ازش محرومم کنه، انقدر عصبی میشم که دلم میخواد از زبون آویزونش کنم... میشینم یه عالمه گریه میکنم و بخاطر اشکای گوله گوله م، پوستم میسوزه... آتیش میگیره و بعد از شدت سوزش میشینم باز گریه میکنم... من فقط زیادی خسته ام از...
-
از مشورت درمورد انتخاب رشته ی ارشد، رسیدیم به زخم های کهنه!
جمعه 12 تیر 1394 11:41
از نظر پسر خاله هه،من آدمی ام که همیشه ی خدا عصبانی است و خودش را مخفی کرده توی هاله ای از غرور کاذب و تا چند سانتی متری نوک دماغش، آدم دیگری را نمیبیند و تحویل نمیگیرد... راستش این ها را خودش به من گفت... گفت این رفتارت اصلا درست نیست و من دارم دندان به جگر میفشارم تا به تو توهینی نکنم... فکر میکنید جواب من چه...
-
دوست داشتم بغلش کنم اما بهتر دیدم فقط به لبخندی بسنده کنم.
پنجشنبه 11 تیر 1394 11:13
دیدن خواستگار سه سال پیشم، آن هم بچه به بغل،راستش بیش از حد تصورم سورپرایزم کرد... یک پسر فِنچی و ظریف با موهای زاغ وسیخ توی هوا و پوستی به رنگ گندم... یک جورهایی کپی پِیست پدرش بود انگار... فقط امیدوارم اخلاقش به پدرش و خانواده پدری اش نرود... قدمش مبارک باشد برایشان...
-
باور کنید دیوانه نشدم فقط میخواهم مکالمه ام تقویت شود
سهشنبه 9 تیر 1394 13:14
شب ها که از آموزشگاه برمیگردم، توی ماشین با خودم انگلیسی صحبت میکنم و به خودم جواب میدهم و جالب تر اینکه برای بعضی پرسش ها، از خودم درخواست فرصت میکنم تا کمی بیشتر فکر کنم و پسفردا شب پاسخ نهایی را بدهم... و گاهی هم در برابر بعضی سوال هایی که از خودم میپرسم، میخواهم از خجالت آب شوم و بروم بچسبم به زیر فرمان... گاهی...
-
پدیده عجیبی ست...تا حالا اتفاق نیفتاده بود...
سهشنبه 9 تیر 1394 00:48
موهامو شونه زدم... حالا موهام بوی یه عطر تلخ مردونه میدن.... فعلا که دارم صبوری میکنم، تحملم تموم شه پا میشم میرم بطری عرق نعناع رو خالی میکنم رو کله م... "آیکون اعصاب خط خوطی" +++البته بعد از این عمل، بخاطر حساسیتم به نعنا یقینا از تنگی نفس خواهم مُرد...
-
نمیشود گفت"محال" ... بهتر است بگویم"دست نیافتنی"
دوشنبه 8 تیر 1394 11:18
حس میکنم تمام آرزوهام حبس شدن تو یه بطری... و وقتشه که بسپارمشون به دریا... دریا، ببره و ببره و ببره به یه جای خیلی دور... شاید یه جایی اونور موج ها، یکی بطری آرزوهای من رو پیدا کنه و با یه لبخند دندون نما زمزمه کنه: اوه، این آرزو ها معرکه ن...
-
همچنان چشمام گلوله س و سردرد هم شدم...
دوشنبه 8 تیر 1394 10:00
از خواب پاشدم دیدم بچه ها میگن نمره ی روان دو رو زده رو سایت... با چشم نیمه باز رفتم تو سایت و با دیدن نمره م، قشنگ چشمام گوله شد... واقعا چنین نمره ای اون هم از چنین استادی توقع نداشتم... اصلا اسم و فامیلم رو مینوشتم 10 میگرفتم... نمیدونم بعضی از این استادا دقیقا بر چه اساسی نمره رو میدن... اصلا برگه ای تصحیح میکنن...
-
من نیلی هستم
یکشنبه 7 تیر 1394 23:06
بلاگفا... دقیقا زمانی که بیشترین احتیاج رو به حضورت داشتم، وقتی که لبریز بودم از نوشتن اما تو با نبودنت انگار جلوی دهنم رو گرفته بودی جوری که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود،حالا چطور توقع داری تا بیام و خاطرات شیرین و لحظه های خوبم رو با تو شریک بشم؟؟ جواب هشت سال زندگی در تو، پا به پای تمام تغییراتت، راه نیومدن...